loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 279 سه شنبه 1390/07/26 نظرات (0)

قسمت ششم

برای دانلود به ادامه مطلب برید

برا خوندنش ادامه مطلبو دریابید

دست های پانی را بوسیدم و گفتم:
پانی به خدا مراقبم.
پانی چشم های نگرانش را به چشم هایم دوخت و گفت:
شب حرکت نکنید. مواظب باشید. من نگرانم. نمی دونم چرا.
این بار پیشانیش را بوسیدم و گفتم:
جوجو یه کاری نکن که نرم.
پانی گفت:
نمی گم نرو. می گم مراقب باش.
گفتم:
چشم! به خدا مراقبم. به خاطر تو هم که شده زنده برمی گردم.
پانی لبش را گزید و گفت:
زنده چیه؟ بگو سالم!
دوباره گفتم:
چشم! سالم برمی گردم. حالا نمی شه تو هم بیای؟
پانی سرش را پایین انداخت و گفت:
نه بابا! مامانم نمی ذاره. بگم بهش چی؟ می خوام با دوست پسرم برم شمال؟ خودمون می خواهیم بریم یزد.
لبخندی زدم و گفتم:
اِه؟ خوش بگذره. جای من خالی. حالا منم نیم ساعت التماست کنم که مراقب باشی؟
پانی خندید و گفت:
نه! من که با خانواده می رم.
دستم را دور شانه اش انداختم و گفتم:
دلم از الان گرفته. یه هفته همدیگر رو نمی بینیم.
پانی گفت:
آره! منم ناراحتم. دارم بهت وابسته می شم.
جلوی پوزخندم را گرفتم و گفتم:
فقط وابستگی؟
با مشت آهسته به بازویم زد و گفت:
اذیت نکن دیگه! تو که می دونی چه قدر دوستت دارم.
پرسیدم:
چه قدر؟
گفت:
یه دنیا!
خندیدم. نگاهی به ساختمان روبه رویم کردم و گفتم:
می دونستی من اینجا خونه مجردی دارم؟
پانی ابروهایش را بالا داد و گفت:
خونه مجردی؟ مگه با خانواده ات زندگی نمی کنی؟
گفتم:
چرا! این رو همین جوری گرفتم. خودم هم یادم نمی یاد چی شد که این کار رو کردم. هر وقت که حوصله ی خونه ی خودمون رو ندارم می یام اینجا. می خوای ببینیش؟
پانی ازم فاصله گرفت. نگاهی عجیب بهم کرد و گفت:
نه!
خندیدم و گفتم:
خیلی خب! چرا می ترسی؟ مگه بهت نگفته بودم بهم اعتماد کن؟ مگه منو نمی شناسی؟ این کارا برای چیه عزیزم؟
پانی گفت:
حرف خوبی نزدی.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
منظورم رو بد گرفتی. فقط خواستم خونه رو نشونت بدم. تا خودت نخوای بهت دست نمی زنم. من که حیوون نیستم.
پانی لبش را گزید و گفت:
منم از این نترسیدم که تو بهم دست درازی کنی. ترسیدم که ... از خودم می ترسم... چه طوری بگم؟
لبخند دل گرم کننده ای بهش کردم و گفتم:
فهمیدم. می دونم چی می خوای بگی. خب حالا برویم رستوران ناهار بخوریم؟ یه روز جمعه گیرت اوردم می خوام بهت ناهار بدم.
پانی نگاه کنجکاوانه ای به ساختمان انداخت و پرسید:
آشپزیت چطوره؟
خندیدم و گفتم:
یه چیزایی بلدم. تیریپ مجردی و اینا!
پانی دستم را گرفت و گفت:
می خوام امروز تو برام آشپزی کنی. بریم از سوپر مارکت مواد غذایی بخریم.
خنده کنان دنبالش رفتم و پرسیدم:
راضی شدی؟
بهم لبخندی زد و گفت:
من بهت اعتماد دارم آرسام. تو پسر خوبی هستی.
در دل گفتم:
خاک بر سر تو و قدرت تشخیصت کنند.
به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم. وارد سوپر مارکت شدیم. مواد غذایی لازم را خریدیم و به سمت خانه ای رفتیم که خیلی کم واردش شده بودم. توی خانه وسایل زیادی نداشتیم. باربد یک دست مبل ارزان قیمت و دو تا تخت یک نفره خریده بود. من هم تلویزیون قدیمیم را آورده بودم و مقداری وسایل برای آشپزخانه خریده بودم. با این حال آپارتمان تمیز و خوش نقشه ای بود که هرکسی را تحت تاثیر قرار می داد. پانی قدم زنان خانه را از نظر گذراند. من با عجله به آشپزخانه رفتم و بطری های مشروب را از روی اپن برداشتم و توی کابینت گذاشتم. در دل گفتم:
لعنت به تو باربد! چه قدر بی ملاحظه و شلخته ای. اگه پانی می دید چی؟
صدای برخورد پاشنه ی بلند کفش پانی را با سنگ سفید می شنیدم. فهمیدم دارد به آشپزخانه نزدیک می شود. برگشتم و نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم:
یه خوراکی برایت درست می کنم که انگشت هایت رو هم باهاش بخوری عروسک!
پانی یک دستش را روی سنگ اپن گذاشت و دست دیگرش را زیر چانه اش زد و گفت:
ببینیم و تعریف کنیم.
من که عادت کرده بودم در مهمانی ها و دورهمی ها غذا درست کنم خوراک خوشمزه ای با سوسیس درست کردم و بشقاب ها را روی اپن چیدم. همان طور که نوشابه را باز می کردم گفتم:
ببخشید دیگه کلبه ی حقیرانه ی ما وسایل زیادی نداره. آخه من و دوستم زیاد اینجا نمی یایم.
پانی خوراک را چشید و گفت:
وای آرسام! محشره! عجب دست پختی داری. اصلا فکرش رو هم نمی کردم این طور کدبانو باشی. ازدواج که کردیم تو آشپزی می کنی ها!
در دل گفتم:
این دخترها هم که فقط به فکر شوهرند. دوست پسر پیدا می کنند که باهاشون ازدواج کنند.
خندیدم و گفتم:
ای به روی چشمم! تو زن من بشو من کل کارهای خونه رو می کنم.
پانی گفت:
قول بده.
خندیدم و گفتم:
قول می دم.
ناهار را خوردیم. وقتی ظرف ها را جمع می کردم پانی گفت:
علی تنها زندگی می کرد ولی دست پختش به این خوبی نبود.
با شنیدن نام علی ناخودآگاه صورتم در هم رفت. دلم برای غذاهای شور و سوخته اش تنگ شده بود. دندان هایم را روی هم سابیدم و به خودم گفتم:
صبر داشته باش. خونسرد باش.
پرسیدم:
مگه خونه اش رفته بودی؟
پانی شانه بالا انداخت و گفت:
یکی دوبار رفتم ولی... علی اذیتم می کرد. دوستم داشت ولی... راستش... مواد مصرف می کرد... دست خودش نبود... یه انتظاراتی ازم داشت.
پشتم را به او کردم و چشم هایم را بستم. به خودم نهیب زدم:
آرسام! خودت رو جمع کن. این قدر زود جوش نیار.
لب پایینم را گزیدم و سعی کردم ظرف ها را بشورم. دست هایم از عصبانیت می لرزید. آب سرد که به دستم خورد کمی بهتر شدم. با همان آب سرد ظرف ها را شستم. من گفتم:
خب خودت می گی دست خودش نبود دیگه! ولش کن. بهش فکر نکن. خودت رو اذیت نکن.
کار ظرف ها را تمام کردم. پانی هنوز کمی گرفته بود. با دستم چانه اش را بالا آوردم و گفتم:
داری ناراحتم می کنی ها!
پانی لبخندی بهم زد و خواست خودش را در آغوشم بیندازد که خودم را کنار کشیدم. رویم را ازش برگرداندم و گفتم:
فقط تو نیستی که از خودت می ترسی.
می دانستم با همین یک حرف اعتماد او را به خودم بیشتر کرده ام. پانی را به خانه اش رساندم و دوباره به خانه ی مجردیم برگشتم. خودم را روی یکی از تخت ها انداختم و به فکر فرو رفتم. با شناختی که از دخترها داشتم می توانستم تشخیص بدهم که پانی شیفته ی قربان صدقه رفتن هایم شده است. او خیلی زود بهم دل بسته بود ولی در مورد رابطه ی او با علی هیچ نظری نداشتم. به هر حال او را مقصر می دانستم. در حالی که سعی می کردم بخوابم گفتم:
بهم اعتماد کن پانی... اعتماد کن... من پسر خوبی هستم.
و بعد با صدای بلند خندیدم.
******
بالاخره مامان و بابام را راضی کردم که با دوستانم به مسافرت بروم. تا آخرین لحظات مامانم با نگرانی نگاهم می کرد. بابام او را دلداری می داد و می گفت که این مسافرت برای روحیه ام خوب خواهد بود. وسایل اسکیم را از ماشین لکسوس بابام که خیلی وقت بود تصاحبش کرده بودم، در آوردم. چمدان کوچکم را در صندوق عقب گذاشتم. مامانم پشت سرم آب ریخت و من به سمت خانه ی آرتین رفتم. قرار بود آرتین، ساناز و دیبا با ماشین من بیایند. دیبا دوست ساناز بود. او را در یکی از مهمانی های آرتین دیده بودم و ازش خوشم آمده بود. دختر زیبا و جذابی بود. چشم های سبز روشن و موهای لخت طلایی داشت. با این که قدش کوتاه بود ولی بسیار جذاب بود. در مهمانی نتوانسته بودم به او نزدیک بشوم. پارمیدا مثل کنه بهم چسبیده بود. از طرفی دور و بر دیبا هم پر از پسر بود. این شد که ساناز را با هزار مکافات راضی کردم تا او را دعوت کند تا با ما به شمال بیاید. دیبا هم بعد از دیدن عکس من بلافاصله به ساناز جواب مثبت را داده بود. ساناز روز قبل از مسافرت بهم گفته بود:
فقط برای این حاضر شدم بهترین دوستم رو بیارم چون می دونم مثل خودت مار خوش خط و خالیه و زود گول نمی خوره.
در دل با خودم گفته بودم:
یه مسافرت چند روزه که گول زدن نمی خواد. به هر حال بازیگرها هم نیاز به استراحت دارند. این چند روز رو استراحت می کنم.
آرتین با سر و صدا از خانه یشان خارج شد و در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید چمدانش را در صندوق عقب گذاشت و جلو نشست. با هم دست دادیم. آرتین گفت:
ساناز خانه ی دیباست.
سر تکان دادم و به سمت خیابان سهروردی رفتم. آرتین گفت:
نمی دانی چه بساطی با پارمیدا داشتیم. وقتی فهمید که داریم می ریم شمال گیر داد که منم باید ببرید. نمی دونی با چه بساطی پیچوندمش.
پرسیدم:
هنوز هم با اردلانه؟
آرتین پوزخندی زد و گفت:
معلومه!
جلوی خانه ی دیبا که رسیدیم آرتین به موبایل ساناز زنگ زد و خبر داد که رسیده ایم. ساناز و دیبا بیرون آمدند. با رضایت به ظاهر فریبنده و زیبای دیبا لبخند زدم. همان طوری که او با رضایت به ماشینم لبخند زد. آن دو پشت نشستند. از توی آینه ساناز را می دیدم. آرزو کردم که ای کاش جایشان را عوض می کردند. ساناز هم دختر نسبتا زیبایی بود. موهای فر قهوه ای رنگش درست مثل موهای عروسک ها بود. چشم های قهوه ای رنگی داشت ولی معمولا لنز سبز رنگی می گذاشت. در مسیر جاده با باربد و عسل قرار داشتیم. وقتی آن دو را پیدا کردیم دنبالشان با سرعت راندم. وقتی گازش را گرفتم و به طرز خطرناکی از باربد سبقت گرفتم ساناز گفت:
آرسام جون هر کی دوست داری ما رو سالم برسون.
آرتین گفت:
نگران نباش. داداشم دست فرمونش حرف نداره.
آهنگ محبوبم را گذاشتم و به سرعتم افزودم. یک توقف یک ساعته برای خوردن ناهار داشتیم و بعد از آن دوباره به راه افتادیم. سرانجام به ویلای بابای باربد رسیدیم که در یکی از شهرک ها بود. ماشین را پارک کردم و با خستگی چمدان خودم و دیبا را به اتاق مشترکمان بردم. ساناز اصرار داشت که دو تا تخت یک نفره ی اتاق ما را به هم بچسباند. عسل دست به سینه ایستاده بود و معلوم بود که خون خونش را می خورد. دیبا با شنیدن پیشنهاد ساناز در حالی که گوشواره اش را در می آورد به او چشم غره ای رفت. من خنده کنان دست به کمر زدم و خواستم از اتاق خارج بشوم که ساناز گفت:
این دبیا یکم حساسه. درست می شه تا فردا. نگران نباش.
گفتم:
اذیتش نکن. بذار راحت باشه.
در دل گفتم:
تا فردا خودش دو تا تخت رو به هم می چسبونه.
به هال رفتم و روی کاناپه کنار باربد نشستم. باربد در گوشم گفت:
دیبا حالت رو گرفت؟
لبخند معنی داری بهش زدم و گفتم:
تو که می دونی دختری وجود نداره که بتونه حال منو بگیره.
باربد خندید و گفت:
آره! هیچ کس نیست که صورت تو رو ببینه و جذبت نشه. خیلی جذابی خدایی!
خندیدم و گفتم:
چاکرتم! نظر لطفته.
وقتی مطمئن شدم که دیبا به حمام رفته است لباسم را عوض کردم و خودم را روی تختم انداختم. به گوشی بابام اس ام اس زدم که رسیده ام و گفتم که نگران نباشند. بعد هم به پانی زنگ زدم. تا گوشی را برداشت گفتم:
سلام عزیزم! چه طوری؟ یزدی؟
پانی با شنیدن صدایم ذوق زده شد و گفت:
سلام آرسام! چه طوری؟ الان شمالی؟ ما یه ساعت پیش رسیدیم یزد.
گفتم:
خب به سلامتی. آره منم الان شمالم و خیلی هم دلم برات تنگ شده.
باربد وارد اتاق شد و به چهارچوب در تکیه داد. دست به سینه مرا نگاه می کرد. چشمکی بهش زدم. پانی گفت:
دل منم برات تنگ شده. هوا چه طوره؟
گفتم:
یک کم سرده. بدون تو همه جا برای من سرده.
پانی بلند خندید و گفت:
خیلی لوسی آرسام.
گفتم:
نه جدی یک کم سرده.
پانی گفت:
دلت بسوزه ما اینجا کولر ماشین رو هم روشن کردیم.
خندیدم. پانی گفت:
خب من دیگه باید برم. عیبی نداره؟ آخه مامانم صدام می کنه.
گفتم:
نه عسلم چه عیبی می تونه داشته باشه. مراقب خودت باش. فعلا خداحافظ.
باربد پوزخندی زد و گفت:
آرسام می کشمت اگه عاشقش بشی.
شارژر گوشیم را به برق زدم و گفتم:
زهرمار! هر دفعه من مخ یه دختر رو می زنم تو همین رو می گی.
باربد به طرف دیگر اتاق نگاه کرد. سوتی کشید و بیرون رفت. با تعجب به طرف دیگر اتاق نگاه کردم. دیبا حوله را دورش پیچیده بود و از حمام بیرون آمده بود. نگاهم را به گوشیم معطوف کردم. نمی خواستم فکر کند برای دیدنش له له می زنم. گفتم:
عافیت باشه.
اصلا نگاهش نمی کردم. دیبا جلوی میز آرایش نشست و گفت:
مرسی. تو هم برو یه دوش بگیر.
پوزخندی زدم و گفتم:
رفتی آب رو سرد کردی حالا می گی دوش بگیر؟
دیبا خندید. حتی وقتی حوله اش را در آورد نگاهش نکردم. با اینکه به سختی می توانستم جلوی خودم را بگیرم که به او نگاه نکنم حواسم را به بازی موبایلم دادم. هوس وسوسه ام می کرد که نگاهش کنم ولی غرور مصرانه چشمانم را به سمت گوشیم هدایت می کرد. غرورم برنده شد. مخصوصا طوری بازی می کردم که سر و صدای بازی بیشتر شود. می خواستم بفهمد بازی گوشی برایم جذاب تر از اوست. وقتی لبه ی تختم نشست لباس پوشیده بود و موهایش را سشوآر کشیده بود. آرایش کرده بود و عطر خوش بویی زده بود. گوشی را از دستم قاپید و گفت:
بده. من می خوام بازی کنم.
گوشی را به دستش دادم و به سمت چمدانم رفتم تا حوله ام را بردارم. دیبا خنده کنان گفت:
هرکی زنگ زد جواب می دهم ها!
گفتم:
خب بده!
در دل گفتم:
کسی الان زنگ نمی زند. با پانی که تازه صحبت کرده ام. به بابام هم که اس ام اس دادم.
دیبا گفت:
خب پس چی بگم اگه زنگ زدند؟
با بی تفاوتی گفتم:
بگو زنمی.
دیبا خندید. آرزو کردم کسی زنگ نزند. به حمام رفتم و خدا را شکر کردم که آب هنوز گرم بود. وان را پر کردم و در آن دراز کشیدم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و کمی استراحت کردم. فکر می کردم و نقشه می کشیدم. بعد از آن که حسابی برای پانی نقشه کشیدم کمی به دیبا فکر کردم. بعد به یاد آروشا افتادم. دستی به صورتم کشیدم. باورم نمی شد که هنوز به خانه برنگشته بود. می ترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد. از وقتی رفته بود مرتب به خودم نهیب می زدم که به پزشکی قانونی هم سر بزنم ولی دلم نمی آمد. می ترسیدم که سر از جاهای نامناسبی در آورده باشد. بهترین حالتی که می توانستم تصور کنم این بود که با پسری که دوستش داشت زیر یک سقف کوچک در حال زندگی کردن باشد. زیر لب گفتم:
دختره ی احمق!
کسی به در زد. صدای باربد را شنیدم:
آرسام زنده ای؟
خنده ام گرفت. گفتم:
تقریبا!
باربد گفت:
باز کن ببینم.
با تنبلی از جایم بلند شدم و در را باز کردم. باربد نگاهی به سرتاپایم کرد و گفت:
داری چی کار می کنی؟ یه ساعته توی حمامی؟ می خوای از زیر شام درست کردن در بری؟
دیبا پشت سر او ایستاد و گفت:
نه بابا! می خواد چرکاش خیس بخوره. کپره بسته آخه!
خندیدم و گفتم:
زهرمار! دیبا من از اینجا بیرون هم می یام ها!
باربد گفت:
فکر نمی کنم تا دو سه ساعت دیگه پیدات بشه.
در را بستم. وان را خالی کردم و ده دقیقه ی بعد از حمام خارج شدم. کسی در اتاق نبود. لباسم را عوض کردم. با بدبینی موبایلم را چک کردم. خوشبختانه کسی زنگ نزده بود. از اتاق که خارج شدم آرتین صلوات فرستاد و همه خندیدند. دیبا گفت:
رنگت روشن شد آرسام.
دوباره همه خندیدند. کنار دیبا نشستم و گفتم:
بگو! عیبی نداره. نوبت منم می شه.
باربد کالباس خریده بود و ساناز از خانه پیراشکی آورده بود. آرتین گفت:
بخورید ببینید دست پخت خانومم چه خوبه.
شام را دور هم خوردیم. بعد از آن همه دور هم نشستند تا فیلم ببینند. صدای موبایلم را که شنیدم به اتاق برگشتم. موبایلم را برداشتم و به بالکن رفتم. به لبه ی بالکن تکیه دادم. پانی بود. جواب دادم:
این قدر زود دلت برام تنگ شد؟
پانی گفت:
همه خوابیدن. حوصله ام سر رفت.
خندیدم و گفتم:
آهان! پس حوصله ات سر رفت. بی معرفت. عیبی نداره. همین بی معرفتیت رو دوست دارم.
پانی گفت:
شلوغ نکن آرسام. فکر می کنم مامانم بو برده باشه که با هم دوستیم.
در دل گفتم:
ای ول! ظاهرا به مرحله ی بعدی نقشه نزدیک شدم.
پرسیدم:
چه طور؟
پانی گفت:
سلطانی بهش گفته که با یکی از پسرهای آموزشگاه خیلی صمیمی شدم. مامانم هم همه ی کارهام رو گرفته زیر نظر.
من گفتم:
خب من الان باید چی کار کنم؟ می خوای بگی دیگه نباید بهت زنگ بزنم؟
پانی با صدای آهسته ای گفت:
نه! ولی باید بیشتر مراقب باشم. نباید بو ببره که با هم دوستیم.
گفتم:
باشه. از این به بعد بیشتر مراقبیم.
پانی گفت:
خب! چی کارا کردی؟
گفتم:
هیچی! یک کمی استراحت کردم و بعدش شام خوردیم. الانم بچه ها دارن فیلم می بینند. تو چی کار کردی؟
پانی گفت:
ما رفتیم آتشکده رو دیدیم. شامم رفتیم رستوران. خوب بود. جات خالی.
از جایی که دیگر حوصله ی صحبت کردن را نداشتم گفتم:
پانی بچه ها صدام می کنند. اگه برم عیبی داره عزیزم؟
پانی گفت:
نه عزیزم. برو. خوش بگذره.
خداحافظی کردیم. به سیاهی شب خیره شدم. از این بازی بچگانه با پانی خسته شده بودم ولی دلم نمی آمد برای علی کاری نکنم. هر وقت به این فکر می کردم که علی دیگر پیشم نیست حس انتقام تمام وجودم را در بر می گرفت.
خواستم به داخل ویلا برگردم. برگشتم و چشمم به دیبا افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود. دیبا خندید و گفت:
خیلی دوستش داری؟
با تعجب پرسیدم:
کی رو؟
دیبا به سمتم آمد. دستش را در جیبش کرد و گفت:
همونی که داشتی باهاش حرف می زدی. اسمش چی بود؟ پانی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
دوستش دارم؟ می خوام سر به تنش نباشه.
دیبا یک تای ابرویش را بالا داد و با لبخند نگاهم کرد. گفتم:
باور کن. دوستم علی رو می شناختی؟
دیبا گفت:
همونی که خیلی مظلوم و ساکت بود؟
گفتم:
آره. پانی دوست دختر اون بود. به خاطر همین خانوم علی خودکشی کرد. منم با پانی دوست شدم تا انتقام علی رو بگیرم.
دیبا پرسید:
چطوری؟ نقشه ات چیه؟
گفتم:
اول می خوام عاشق خودم بکنمش. بعد هم اون چیزی که برای یه دختر از همه مهمتره رو ازش می گیرم.
دیبا پوزخندی زد و گفت:
از کجا می دونی کسی قبلا این رو ازش نگرفته؟
گفتم:
جدا فکر می کنی من با این همه تجربه تشخیص نمی دهم که طرفم چی کاره ست؟ مامانش اینا خیلی گیرند. باربد می گه فیلم بگیریم بدیم به مامانش ولی آرتین می گه این دیگه زیاده رویه.
دیبا پرسید:
چرا می خواهی زندگیش رو سیاه کنی؟
با تعجب گفتم:
اون علی رو ازم گرفته.
دیبا پرسید:
حالا چرا می خواهی مامانش رو نابود کنی؟
اخم کردم و گفتم:
منظورت رو نمی فهمم.
دیبا گفت:
مامانش اگه بفهمه همچین بلایی سر دختری که این همه روش تعصب داشته اومده از بین می ره. مامانش چه گناهی کرده؟
قیافه ای حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم:
گناهش اینه که همچین دختری تربیت کرده.
دیبا پوزخندی زد و گفت:
وقتی بخواهی انتقام بگیری دیگه دیگرون برات مسئله ای نیستند. جالبه! واقعا خودخواهی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
از چیزی که هستم راضیم.
دیبا نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت:
منم اگه جایت بودم راضی بودم. بابای پولدار... قیافه ی خوب و جذاب... تیپ ردیف! ولی آدم باید مثل یه آدم انتقام بگیره. من با آرتین موافقم. تو که نمی خواهی اون دختر رو از خونه فراری بدی؟ می دونی مامانش اگه بفهمه چی کار می کنه؟ اصلا همچین مادرهایی رو می شناسی؟
دیبا سرش را پایین انداخت و گفت:
واکنش مامانت نسبت به ماجرای خواهرت رو دیدی؟ تو می خواهی یه مادر دیگه همین رو تجربه کنه؟
با تعجب پرسیدم:
تو از کجا می دونی خواهر من از خونه فرار کرده؟
دیبا شانه بالا انداخت و گفت:
ساناز گفت.
سرم را پایین انداختم. کمی سکوت کردم. به یاد خواهر عزیزم افتادم. چه قدر دوستش داشتم. دلم برایش تنگ شده بود. یاد چشم های نگران بابام و بی تابی های مامانم افتادم. بغض راه گلویم را بست. دیگر از آن خشم و غیرت و تعصب خبری نبود. حالا که دستم به هیچ جا بند نبود فقط غم به بند بند وجودم چنگ می زد.
زیرلب گفت:
درسته... تو راست می گی.
دیبا گفت:
البته من با قضیه ی انتقام موافقم. اگه مامانش نفهمه تا آخر ساکت می مونه ولی اگه خانواده اش بفهمند برایت دردسر می شه.
حرفش را قبول کردم. دیبا پرسید:
حالا خودش هم می خواد؟
پوزخند زدم و گفتم:
من بیشتر کاری کرده ام که بهم به عنوان یه پسر خوب اعتماد کنه. می خوام همون کاری رو باهاش بکنم که او با علی کرد. می خواهم وقتی شیفته ام شد کنار بزنمش.
دیبا پرسید:
پس چه جوری می خواهی بهش نزدیک بشی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
دارم روش کار می کنم. آرتین می گه یه روز با پانی بیرون برم و به بهانه ای دنبال آرتین برم و اون رو هم سوار کنم. بعد خودم به یه بهونه از ماشین پیاده شم و آرتین به پانی بگه که می خواهند برای من تولد بگیرند و سورپریزم کنند. بعد جدا یه مهمونی جمع و جور بگیریم و یه چیزی هم به خورد پانی بدیم.
دیبا پرسید:
پودری دارویی چیزی دارید؟
گفتم:
نه! باربد فقط تونست یه قرص خیلی تحریک کننده پیدا کنه.
دیبا گفت:
خب همون خوبه. یه چیزی توی نوشیدنیش بریزید که حالت تهوع بهش دست بده. این قرصه رو به عنوان ضد تهوع و اینها بهش بدهید.
خب همون خوبه. یه چیزی توی نوشیدنیش بریزید که حالت تهوع بهش دست بده. این قرصه رو به عنوان ضد تهوع و اینها بهش بدهید.
در همان موقع باربد در بالکن را باز کرد و گفت:
بیایید دیگه! دو ساعته اینجا تنهایی چی کار می کنین؟
دنبال باربد به داخل ویلا برگشتیم. کمی دور هم نوشیدنی خوردیم و بعد من به اصرار دیبا برایشان گیتار زدم. بعد از آن خواستیم ورق بازی کنیم ولی آن قدر مست بودیم که کنترلمان را از دست داده بودیم. برای همین بلند شدیم و به اتاق ها رفتیم.
عسل منتظر فرصت بود تا من را تنها گیر بیاورد و ازم طلب محبت کند. می دیدم که چه قدر به رفتار من و دیبا حساس شده است. من تا جای ممکن سعی می کردم با او تنها نشوم. از او خسته شده بودم. موهای مش شده و چشم های مشکیش را دوست نداشتم. حتی بوی عطرش هم دیگر برایم دلپذیر نبود. عسل را نمی شد با دیبا مقایسه کرد. تا وقتی دیبا بود کسی مثل عسل را به حساب نمی آوردم. ظاهرا عسل خیلی عذاب می کشید. مرتب قرص می خورد و در خوردن نوشیدنی زیاده روی می کرد. سیگار لحظه ای از لای انگشت های باریکش خارج نمی شد. روز سوم اقامتمان بود که ساناز من را در حیاط تنها دید و گفت:
این عسل چه مرگشه؟ یه چیزیش می شه ها! خیلی عصبی شده.
شانه بالا انداختم و گفتم:
من از کجا بدونم؟
داشتم کباب درست می کردم و تنها مسئله ای که دوست نداشتم برای ثانیه ای به آن فکر کنم مسئله ی عسل بود. ساناز کنارم ایستاد و گفت:
با دیبا صمیمی شدی.
گفتم:
آره! مگه دختری هم هست که من مخش رو نزنم؟
ساناز خندید. عسل را دیدم که در گوشه ای از حیاط بی حرکت ایستاده بود. می دانستم که منتظر است تا ساناز برود و سراغم بیاید. دعا می کردم که ساناز از جایش تکان نخورد ولی ساناز به بهانه ی کشیدن برنج به ویلا برگشت. عسل از فرصت استفاده کرد و با گام های بلند به سمتم آمد. در حالی که از خشم نفس نفس می زد گفت:
همه اش دروغ بود؟
بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم:
چی؟
سیخ ها را روی آتش برمی گرداندم و خودم را خونسرد نشان می دادم. عسل گفت:
ابراز علاقه هایت. منم برات مثل پارمیدا بودم؟
با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:
آره!
عسل کنترلش را از دست داد. دستش را بلند کرد که توی صورتم بزند ولی مچ دستش را در هوا گرفتم. مچ دستش را پیچاندم. عسل بلند گفت:
آی! ولم کن. دستم رو شکوندی.
گفتم:
یه بار دیگه هوس کنی توی صورتم بزنی دستت رو می شکنم. فهمیدی؟
ولش کردم. عسل که چشم هایش پر اشک شده بود گفت:
آرسام تو نامردترین آدم روی کره ی زمین هستی. می دونستی؟
گفتم:
آره! حالا برو پی کارت.
عسل در حالی که آهسته اشک می ریخت پشتش را بهم کرد و به سمت ویلا رفت.
بعد از ناهار آرتین ما را برای یک دورهمی به ویلای دوستش دعوت کرد. ما هم لباس پوشیدیم و به راه افتادیم. فاصله ی بین ویلای ما و آنها زیاد بود. خوشحال بودم که عسل در ماشین ما ننشست. صدای موزیک را بلند کردم و به سمت رامسر راندم. دیبا بدون توجه به صدای بلند موزیک خوابیده بود. ساناز و آرتین هم با هم صحبت می کردند. من هم مراقب بودم که خوابم نبرد.
ویلای سپهر، دوست آرتین، به بزرگی ویلای ما نبود. فرش ها و جمع کرده و روی اپن را پر از شیشه های مشروب کرده بودند. کاناپه های قرمز رنگ را دور تا دور سالن چیده بودند و دختر و پسرهای مست وسط سالن می رقصیدند. تنها تفاوت آن محیط با پارتی هایی که تا به حال رفته بودم این بود که هوا روشن بود و خبری از رقص نور نبود. با تعجب نگاهی به دی جی انداختم. رو به آرتین کردم و گفتم:
دورهمی؟ تو به این می گی دورهمی؟ فرق بین پارتی و دورهمی رو نمی دونی؟
دیبا گفت:
وای! من لباسم برای پارتی خوب نیست. فکر کردم که دورهمی می ریم.
آرتین گفت:
به خدا سپهر گفت دورهمی! تقصیر سپهر بود.
سپهر که پسری سبزه رو با اندامی لاغر و استخوانی بود به سمتمان آمد. حسابی مست بود. چشم هایش سرخ شده بود و کنترل خنده هایش را نداشت. آرتین گفت:
داداش گفته بودی دورهمی. چرا پارتی از آب در اومد؟
سپهر که با ضرب موزیک هد می زد گفت:
بچه ها گفتند یه کم شلوغش کنیم. این مانتو روسری رو بکنید دیگه.
جلو آمد و دست دیبا را کشید. دیبا که ترسیده بود به دستم چنگ زد. من جلو رفتم و گفتم:
سپهر این دوست دخترمه. الان می ریم لباسش رو عوض کنه می یایم.
سپهر گفت:
ای ول بابا آرسام! داداش خیلی خوش سلیقه ای. عروسکت رو به منم قرض بده.
بدون توجه به سپهر دست دیبا را گرفتم و به سمت اتاقی که درش باز بود رفتم. ساناز و باربد هم وارد اتاق شدند. باربد در را بست و گفت:
این چرا توی روز پارتی گرفته؟ خله؟
دیبا با عصبانیت مانتویش را روی تخت پرت کرد و گفت:
مرتیکه بیشعور!
ساناز گفت:
معلوم نیست که چی زده. آرتین کو؟ باربد نذاری مواد مصرف کنه ها!
باربد گفت:
مگه من باباشم؟
من موهایم را در آینه درست کردم و گفتم:
من زیاد حوصله ی سر و صدا ندارم. زود بریم.
ساناز گفت:
آره تو رو خدا!
دیبا به من چسبید و گفت:
تو رو خدا هوای من رو داشته باش. من از پسرهایی که مواد مصرف می کنند می ترسم. هیچی حالیشون نیست.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
نگران نباش. من هواتو دارم.
وارد سالن شدیم. هرچند که مشخص بود دیبا ترجیح می دهد در اتاق بماند. عسل را دیدم که نزدیک بار کنار سپهر ایستاده بود. آرتین هم مشغول خوش و بش کردن با دوستانش بود. دیبا دست من را گرفت و وسط سالن رفتیم. آن روز دیبا یک پیراهن دکلته ی مشکی رنگ پوشیده بود و به نظرم خیلی زیبا شده بود. با این حال خودش از ظاهرش راضی نبود. آن قدر رقصیدیم تا خسته شدیم. کنار بار ایستادیم و کمی نوشیدنی خوردیم. چشمم به عسل افتاد که با هیجانی غیرعادی وسط سالن با دو پسر می رقصید. دیبا هم متوجه عسل شد و گفت:
عسل این چند وقته خیلی عجیب شده ها!
با چشم دنبال باربد گشتم. دیدم که با بی خیال بین دو دختر نشسته است و خوشحال به نظر می رسد. گویی اصلا متوجه عسل نبود. آرتین با دوستانش عکس می گرفت و ساناز هم با اخم و تخم به سمت ما می آمد. به ما که رسید دست به سینه زد و گفت:
باربد اصلا می فهمه عسل داره چی کار می کنه؟
با سر به طرفی که باربد نشسته بود اشاره کردم و گفتم:
مگه نمی بینی سرش گرمه؟
ساناز با عصبانیت به عسل نگاه می کرد. پرسیدم:
چیزی زده؟ کاراش اصلا طبیعی نیست.
ساناز شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم. بعید نیست.
و بعد با کلافگی به آرتین اشاره کرد و گفت:
آرتینم اصلا نمی فهمه چه خبره. دوست های دبیرستانش رو دیده از خود بی خود شده. وسط روز ما رو اورده پارتی. قرار بود دورهمی باشه.
برچسب ها داستان , رمان , واقعی , نقاب عشق , نقاب , عشق , رمان واقعی , داستان واقعی نقاب عشق ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 226
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 412
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,296
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,256
  • بازدید ماه : 2,256
  • بازدید سال : 64,025
  • بازدید کلی : 518,831