راستش روایت دوست داشتن و عشق را تا حالا فقط تو کتابا خونده بودم چندباری هم به زور خواستم عاشق شم اما نشد یک چیزی کم بود نمی دونستم چی؟ تو که اومدی فهمیدم در تمام لحظه های زندگیم تو رو کم داشتم تو که اومدی خیلی چیزها رو فهمیدم... به خودم گفتم هنوز اتفاقی نیفتاده هنوز چیزی تغییر نکرده باید خیلی زود جلوش رو گرفت اما چشم که باز کردم دیدم تو ناممکن ترین آرزوی زندگیم هستی و من هیچ راه فراری از تو ندارم.
****به ادامه مطلب بروید****
راستش روایت دوست داشتن و عشق را تا حالا فقط تو کتابا خونده بودم چندباری هم به زور خواستم عاشق شم اما نشد یک چیزی کم بود نمی دونستم چی؟ تو که اومدی فهمیدم در تمام لحظه های زندگیم تو رو کم داشتم تو که اومدی خیلی چیزها رو فهمیدم... به خودم گفتم هنوز اتفاقی نیفتاده هنوز چیزی تغییر نکرده باید خیلی زود جلوش رو گرفت اما چشم که باز کردم دیدم تو ناممکن ترین آرزوی زندگیم هستی و من هیچ راه فراری از تو ندارم.
تو همه جا بودی لابلای خطوط کتابها، پشت پنجره های غریبه و آشنا، در پیچ و خم کوچه ها، انگار خسته نمی شدی و من هرقدر بیشتر دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم. گفتم شاید با ندیدنت از پس خود برآیم .اما خوب گفتن ندارد ... نشد. تصمیم گرفتم بی سر و صدا با این آتشی که به جانم افتاده بسازم فکر می کردم اگر روزی به تو بگویم چه به روزم آورده ایی یا خواهی خندید یا دلت خواهد سوخت می دانستم پاسخ تو به این احساس هرچه باشد تمام زندگیم را ویران می کند و من می مانم و ویرانه های که یادگار توست حالا برای من فقط خاطره صدایت از آن لحظه باقی مانده. ت. برای من پلی بودی میان رویا و بیداری و ترانه ای برای روح خسته ام اما من برای تو فقط یک عبور ساده بودم شاید روزی برسد که دیگر به تو فکر نکنم....