loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 292 یکشنبه 1390/09/13 نظرات (0)

قسمت بیست و هفتم

 

 

برین ادامه مطلب

حالا می فهمم چقدر عادتی که از کامران به ارث برده بودم ، عادت بدی بوده چون اگه از همون سالها که دچار فراموشی می شدم و یا یک سال پیش که سردردهای شدید به سراغم اومد زودتر پیش یه دکتر رفته بودم و جدی گرفته می شد ، بی شک الان اینقدر بدبخت نبودم . حالا هم باید دنبال یه حامی برای بچه هام باشم ، هم دیگران نگران اعتیاد من باشن .
از قبل می دونستم که خونه ی بهرام نزدیک خونه ی زمان مجردیم و کمی که قدم زدم ، به پارکی که خیلی برام آشنا بود رسیدم . به ساختمان های اطراف دقت کردم و با دیدن مجتمعی که توش ندگی می کردم ، فهمیدم که این پارک ، همون پارکی که از آپارتمان من می شد دیدش . وارد پارک شدم ، هنوز هم مثل همون قدیم ها شلوغ بود و هیچ فرقی هم نمی کرد ، به جز اینکه کمی وسایل بازی اضافه کرده بودن . یه نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم و به پنجره ای که قبلا متعلق به من بود نگاه کردم ، چراغش خاموش بود . دوباره همون حس و حال سالها قبل بهم دست داده بود ، یه دختر غریب که معلوم نبود بین این همه آدم جاش کجاست ؟ اصلا آیا جایی داره ؟ قطعا نداشتم ، وگرنه چه دلیلی داشت در حالیکه هنوز وارد 29 سالگی نشده بودم ، مرگ به سراغم بیاد ؟ هنوز طعم خوشبختی رو نچشیده بودم وفقط اون یک سال که با فرزاد زندگی کردم ، احساس خوشبختی داشتم اما بعد فهمیدم اونم اشتباه بوده . وقتی هم به جای یه بچه صاحب دو تا بچه شدم ، فکر می کردم خوشبختم اما بعد فهیمدم تازه چقدر بدبختم ، چطوری می شه دو تا بچه رو به سختی بزرگ کرد و بعدم به امان خدا گذاشت و مرد . بدتر از همه ی اینها ، وقتی که توی اوج بدبختی سعی می کنم ، بچه هام خوشبخت باشن و حالا به درجه ای از بدبختی رسیدم که نمی دونم حتی ادامه ی زندگی اون دو تا چی می شه ، چه برسه به این که خوشبخت باشن یا نه . به نظرم اینا همش بدبختیه اما مصیبت وقتی که فکر می کنم ، بچه هام بعد از مرگ من می شن یکی عین خودم و عمری حسرت چشیدن خوشبختی رو دلشون می مونه . از این فکر اشکم سرازیر شد و از ترس اینکه گریه ام شدیدتر بشه وتوجه دیگران رو جلب کنه ، بلند شدم و خواستم از پارک خارج بشم که صدای کسی رو از پشت شنیدم که صدام می کرد . وقتی برگشتم ، استاد رو دیدم و در حالیکه اشکام رو پاک می کردم نزدیکش رفتم و با تعجب گفتم :
- سلام استاد ! شما اینجا چیکار می کنید ؟
- رفتم خونه ی بهرام ، باهات کار داشتم ، گفتن اومدی بیرون قدم بزنی ، حدس زدم که شاید اینجا باشی .
- داشتم قدم می زدم ، رسیدم به این پارک گفتم یه گشتی توش بزنم .
- ظاهرا گشتت رو زدی مگه نه ؟
- بله ، دیگه داشتم می رفتم . راستی گفتین باهام کار داشتین ؟
- آره ، اگه موافقی قید رفتن رو بزن ، همین جا روی نیکت بشینیم و حرف بزنیم .
موافقتم رو اعلام کردم و در حالیکه کنجکاو شده بودم ، زودتر موضوع رو بدونم مشتاقانه چشم به استاد دوختم .
استاد بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد :
- سینا یه حرفایی بهم زده بود .
- در مورد مریضیش ؟
با تعجب زل زد به من و گفت :
- در مورد مریضی تو !
آه از نهادم بلند شد ، از دایی سینا قول گرفته بودم در این مورد به کسی حرفی نزنه . در حالیکه بغض دوباره به سراغم اومده بود ، خودم رو کنترل کرده و با خون سردی پرسیدم :
- چی گفت ؟
- اینکه یه تومور بدخیم توی سرت جا خوش کرده و روز به روز بزرگتر می شه ، اینکه اگه یه سال زودتر فهمیده بودی و سردردهات رو جدی می گرفتی ، با یه عمل ساده می شد مشکل رو حل کرد اما الان دیگه نمی شه کاری کرد ، اینکه الان اگه عمل کنی مرگ مغزی بهترین درمانت می شه .
اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم :
- پس همه چیز رو نگفته ؟
- چرا ، گفتم که بهش امید بسته بودی .
- پس لابد اینم گفت که بهم قول داده بود بعد از من مراقب بچه هام باشه ؟
- گفت ، شبی که این قول رو بهت داده چاره ای نداشته چون تو خیلی بی تاب و نا آرام بودی .
یاد اون شب افتادم ، آره واقعا بی تاب بودم و اغراق نمی کنم که صدای گریه ام تا آسمان بلند شده بود ، نمی تونستم دل از بچه هام بکنم . با این وجود منظور استاد از ناچار شدن سینا رو نفهمیدم و پرسیدم :
- استاد ، لطفا واضح تر صحبت کنین !
- سینا ، همون موقع خودش بیمار بوده ...
- این رو می دونم ، وگرنه الان زنده بود ، مگه نه ؟
- تو داری سینا رو به خاطر مردنش سرزنش می کنی ؟
- من فقط دارم به سرنوشت مزخرف خودم لعنت می فرستم ، چرا به هر کی امید می بندم ، ناامید می شم . اون از فرزاد نامرد و پس فطرت ، این از دایی سینای مهربان و دلسوز که بی معرفت دراومد . استاد ! بچه هام چی می شن ؟ اونا رو به کی بسپرم . مغزم داره می ترکه ، چقدر دیگه فکر کنم و به نتیجه ای نرسم . خسته شدم . استاد ! چیکار کنم ، مثل خودم بدبخت و سرخورده نشن ؟ من به هیچ کس اعتماد ندارم ، وقتی پدرم به جای اینکه منم بیاره و با پسراش بزرگ کنه و منم کنار فامیل و خانواده بزرگ بشم تا الان یکی باشم مثل گلی ، خوشبخت و خانواده دار ، منو می ذاره پرورشگاه...
گریه دیگه امانم نداد ، بی توجه به آدمای توی پارک شروع کردم به اشک ریختن و بعد بلند شدم و از پارک زدم بیرون ، استاد هم به دنبالم راه افتاد . در حالیکه سعی می کرد آرومم کنه ، ازم خواست سوار ماشینش بشم . سوار که شدم ، ماشین رو روشن کرد . اصلا حالم خوب نبود و باز سرم درد شدیدی گرفته بود ، جعبه ی قرصم رو از جیب مانتو خارج کرده و یکیشون رو خوردم و چشمم رو روی هم گذاشتم تا کمی آروم بشم . همزمان با توقف ماشین احساس کردم دردم ساکت شده ، چشمم رو باز کردم و خودم رو مقابل منزل بهرام دیدم ، به استاد نگاه کردم و با تأسف گفتم :
- ببخشید ، نفهمیدم چم شد !
- تو حق داری عزیزم ، تحمل اینکه آدم بدونه چقدر دیگه زنده است خیلی سخته .
با صدای آرامم که انگار از ته چاه بیرون میاد گفتم :
- اگه فکر آینده ی علی و شادی نبودم ، بزرگترین نعمت رو داشتم .
- سینا هم همین رو می گفت ، نگران تو و دوقلوها بود .
- بیچاره سینا ، خیلی حق گردن من داشت . توی این چند روز نفهیمدم آیا از این اشکهایی که ریختم چیزیش به اون تعلق داشته یا نه ؟
- این طبیعیه .
- استاد ! نگفتین سینا چرا مرد ؟
- مریض بود .
خواستم بپرسم چه مریضی که از توی جیب کتش پاکتی رو درآورد و داد دستم و گفت :
- خودش همه چیز رو این تو نوشته ، رفتی خونه بازش کن .
نگاهی به نامه انداختم روش خط سینا بود « برای پروانه ی عزیزم » بی اختیار لبخندی زدم و در حالیکه پیاده می شدم گفتم :
- پس من دیگه برم ، به گمونم ثریا و بهرام نگران شده باشن ، آخه به رفتارم مشکوک شدن و فکر می کنن معتاد شدم .
در ماشین رو بستم و به استاد نگاه کردم که پرسید :
- نمی خوای موضوع رو بهشون بگی ؟
- نه !
- چرا ؟
- نمی دونم !
- اما به نظر من از الان خودشون رو آماده کنن بهتره .
- نه ، خواهش می کنم استاد ، یه وقت چیزی بهشون نگین ؟
- باشه نمی گم .
- پس تو رو خدا مثل سینا زیر قولتون نزنید .
- باشه عزیزم نمی زنم ، اون سینا هم مجبور شد وگرنه نمی گفت .
این رو که گفت خیالم راحت شد ، وقتی خداحافظی کردم گفت :
- مواظب خودت باش ، هر چه دیرتر بهتر ...
در حالیکه منتظر بود برم داخل و بعد بره ، به طرف در خونه حرکت کردم و قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم ، فکری به مغزم خطور کرد . برگشتم و ازش پرسیدم :
- استاد ! شما حاضری بچه های منو بزرگ کنی ؟
متفکرانه نگاهم کرد و با زدن لبخندی گفت :
- یه زمانی آرزو داشتم ، تو رو به فرزند خواندگی قبول کنم . از نظر من و همسرم تو یه پدیده بودی ، دوست داشتنی ترین دختر کوچولوی روی زمین ! اما الان خوشحالم که اون آرزوم تحقق نیافت ، دل کندن از کسی که دلبسته اش بشی خیلی سخته . من هنوز از ضربه ای که مرگ همسرم بهم وارد کرده ، آرامش پیدا نکردم چون خیلی دل بسته اش بودم . سپیده رو هم خیلی دوست دارم اما سعی کردم بهش دل نبندم ، اما بچه های تو فرق می کنن و حتی اگه بخوام ، محاله بتونم ، پس ازم نخواه چیزی رو که می خوای ...
این جواب منفی استاد نبود که دلم رو لرزوند بلکه بغضی بود که توی صداش موج می زد ، بغضی که محاله تا عمر دارم فراموش کنم .
وقتی وارد حیاط خونه ی بهرام شدم برای اینکه متوجه گریه ام نشن ، صورتم رو شستم و بعد رفتم داخل خونه . بهنام که نیم ساعتی می شد رسیده بود ، آماده شد تا با سپیده به خونشون برن . با اینکه برای خوندن نامه ی دایی سینا عجله داشتم ، اما صبر کردم تا اونا برن و با رفتنشون به اتاقم رفتم
و زیر نور چراغ خواب پاکت رو باز کردم ، انگشتری که همیشه دستش بود و اسم علی روش حک شده بود ، افتاد بیرون . برداشتم و نگاهش کردم ، یادمه دایی سینا هرگز این انگشتر رو از دستش خارج نمی کرد . علی منم عاشق این انگشتر بود ، شک نداشتم برای علی گذاشته بود ، انگشتر رو که خیلی برام گشاد بود توی انگشتم کردم و نامه رو از پاکت درآورده و شروع به خوندن نمودم


به نام خدا


(پری عزیزم سلام )
« الان که دارم این سطر ها رو برات می نویسم ، چند صباحی بیشتر از عمرم باقی نمونده ، شاید یک روز ، شاید دو روز ، شاید هم ... نمی دونم ، فقط می دونم که رفتنی هستم . من دارم می رم در حالیکه هنوز اون شب لعنتی رو فراموش نکردم ، شبی که اومدی به اتاقم و با اون حال خراب ازم خواستی مراقب علی و شادی باشم . اون شب ، بهت قول دادم چون ناچار بودم ، چون تحمل بی تابی کردنت رو نداشتم ، چون اینقدر برام عزیز بودی که نمی تونستم غصه خوردنت رو ببینم . اون شب خودم رو آماده کرده بودم که بیام و راز زندگیم رو بهت بگم ، اما تو پیش دستی کردی و زودتر اومدی و منو در موقعیت بدی قرار دادی . تو نمی دونی با شنیدن اون حرف ها از دهنت چه مصیبتی بر سرم آمده بود ، تو با خبر مرگت من و زندگیم رو ویرون کردی . شبی که اومدی تا به من امید ببندی ، من خودم ناامید بودم ، می دونی پری ، الان بهترین زمان برای اعتراف کردن منه .
روزی که تصمیم گرفتم با تو همراه شده و نقشه ای که تو داشتی عملی کنیم ، تنها نیتم کمک به تو نبود بلکه قصد دیگه ای هم داشتم ، اونم انتقام بود . دیدم وقتی تو داری برای گرفتن انتقامت این کار رو با فرزاد می کنی ، منم می تونم به همین وسیله انتقام سالهای جوانی از دست رفته ام رو از اون زن کثیف بگیرم.
پروانه عزیزم ،امیدوارم،بعد از خوندن نامه از من متنفر نشی،من اون پسر خوبی که تو فکر میکنی نبودم،یه زمانی بعد از مرگ پدرم و درست موقعی که مادرم بیماری افسردگی شده بودو خودش رو با کار اریشگری سرگرم میکرد،از من غافل بود و منو نمیدید.منم که توی دوره ی نوجوانی بودم و ظرفیت این غفلت رو توی کشور غریب و ازادی مثل امریکا نداشتم،در سن 18سالگی پسر بدی ،بد که چه عرض کنم،بد صفت خوبی بود برام،یه هرزه ای به تمام معنا شده بودم،معتاد الکلی،روبط نا مشروع،این اوخر حتی قصد تغییر دین داشتم.تنها کسی که در اوج فلاکت به داد من رسید و منو از منجلاب بدبختی نجات داد،کسی نبود جز پدر فداکار تو ،کامران.
اون روزها یه بار بهرام به دیدنم اومد و وضع منو دید و پدرش رو خبردارکرد،یادته یه بار گفتم با استاد عنایتی توی سخنرانی دانشگاه اشنا شدم،دورغ گفته بودم،پدرت مارو با هم اشنا کرد و از استاد خواهش کرد تا به من کمک کنه،به منی که بدترین وضع یک جوان رو داشتم.اگرپدرت و استاد به دادم نمیرسیدن توی اون کشوری که فقط همه به فکر خودشون هستن و هرچه بدبخت تر باشی اونا خوشحالترن،همون سالها به بدترین شکل ممکن مرده بودم،استاد و کامران یک سال تمام وقتشون رو صرف درمان من کردند،بعد از یکسال و چند ماه دیگه مواد مصرف نمیکردم و مشروب هم لب نمیزدم،دور روابط نامشروع هم خط کشیده بودم،اونا با من کاری کردن که عاشق نماز و خواندن قران شده بودم،به توصیه ی استاد،استعدادم رو به کارهای خوب انداختم و به جای ساخت اهنگهای مبتذل،به ساخت اهنگهای معنوی که عشق خدا توش موج میزد پرداختم .ارزوهای زیادی پیدا کرده بودم،دیگه اون ادم پوچ و بی هدف نبودم که تمام فکرم دود باشه و کارهای پر از گناه،میخواستم زندگیم رو به راه درستی سوق بدم،اما سوغاتی که از بی بند و باری اون روزها برام به یادگار مونده بود،خط بطلانی بر ارزوهام کشید.من ایدز داشتم و روزی که این موضوع رو فهمیدم؛هجده ماه بودکه از اعتیاد پاک شده بودم.با شنیدن این خبر خواستم دوباره خودم رو گم کنم و به بی هدفی مجدد برسم،پدرت و استاد مانعم شدن و انقدر ایمانم رو قوی کردن و حرفهای مثبت به خوردم دادن که راه رفته رو دوباره نرفتم و خودم رو توی ساخت موسیقی و تحقیق در مورد اهنگ سازی غرق کردم تا جایی که فراموشم شد،چه بیماری دارم.تا اینکه یه روز با یک دختر ایرونی که سالها قبل باهاش روابطی داشتم و نسبت به بقیه افرادی که باهاشون روابط داشتم،مدتش طولانی تر بود اومد سراغم و بهم گفت،در صورتی که پول خوبی بهش بدم یه راز بسیار مهم رو بهم میگه و منم قبول کردم.اون دختر بهم گفت که باعث انتقال بیماری به من بوده و قبل از رابطه داشتن با من خودش می دونسته که بیمار و به د رخواست یک زن که پول خوبی بهش داده بود،مامور بیمار کردن من شده.اون زن عفریته رو خوب میشناختم اما نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم،موضوع رو به پدرت گفتم ،و اون منو،فقط دعوت به صبوری کرد .تا روزی که اومد پیشم و اون صندوقچه ای رو که بهت دادم،سپرد به من و گفت"روزهای اخر عمرم،بعد از مرگ من فوری این صندوق رو به دست پروانه برسون و چون فقط در صورت رسوا شدن اون عفریته است که دختر من میتونه با ارامش زندگی کنه"
اما فکر میکنم دیر جنبیدم و دیر رسیدن اون صندوق به دستت،باعث وحشت و بهم ریختگی زندگیت شد.من برای رسوا کردن اون عفریته دیر اقدام کردم چون دیگه برام مهم نبود رسوا بشه یا نه،چون بی ابروکردن اون سلامتی منو بر نمیگردوند،تازه توی این مدت تزکیه نفس پیدا کرده بودم و گذشت رو یاد گرفته بودم.اما وقتی زندگی تو و فرزاد بهم ریخت،فهمیدم که من از حقوق خودم میتونستم بگذرم و اون زن عوضی رو رسوا نکنم ولی تو نه،تازه فهمیدم اشتباه کردم و اگه زودتر اقدام میکردم،حداقل زندگی تو نجات پیدا میکرد.اون میدونست تو زن فرزاد بودی و بعد از اینکه از فرزاد جدا شدی،از در دوستی با من وارد شد و خواست که با تو ازدواج کنم تا کمتر اذیت بشی و زودتر فرزاد و کاری که باهات کرده رو فراموش کنی.اونجا بود که فهمیدم چقدر ازتو متنفر،با اینکه می دونست من بیمارم و خودش باعث این بیماری بود اما خودش رو به نفهمی زده بود و میخواست تو هم توسط من الوده بشی.منم تصمیم گرفتم بهش رو دست بزنم و داغ بیمار کردن تورو به دلش بذارم،پس نقشه ی تو،برای گفتن انتقام نقشه ی خوبی بود.همون شب که پیشنهاد اون نقشه رو دادی،میخواستم حقیقت بیماریم رو بهت بگم اما دیدم دلیلی وجود نداره،من مطمئن بودم که نه با تو و نه هیچ کس دیگه ای ازدواج نخواهم کرد،مهم انتقام بود که هردو با این نقشه بهش رسیدیم و برای من همین کافی بود که اون بعد از مرگم بفهمه تو و بچه های که فکر میکنه متعلق به من هستن ،سالم هستین.البته خیلی دلم میخواست زنده بودم و اون لحظه که حقیقت رو میفهمید چهره اش رو می دیدم ولی حیف،حیف درست زمانی که داشتم به هدفم می رسیدم،فهمیدم که تنها راه ارام شدن انتقام گرفتن نیست.کاش تو هم این موضوع رو بفهمی،میدونم تو تمام وجودت پر از نفرته،از پدر و مادرت گرفته تا فرزاد و شاید بعد از خواندن این نامه از من،اما این رو بدون گاهی گذشت کردن بهتر از انتقام کرفتن.به نظر من؛پدر و مادرت لیاقت گذشت کردن رو دارن و حتی فرزاد که شاید دفاعیاتی از خودش داشته باشه .در مورد منم خودت بهتر از هر کسی میدونی،فقط امیدوارم درکم کنی و شرایط رو بفهمی و بتونی منو ببخشی،توی تمام این سالها مثل خواهر و حتی نزدیکتر از اون دوستت داشتم و دارم،بچه هات درست مثل بچه های نداشته ی خودم بودن و هستن .الان هم میدونم چون خیلی از مرگم نگذشته ممکنه اون عفریته دوباره دست به کار بشه،اون میخواد به همه بفهمونه که من بیمار بودم،تو و علی و شادی هم که به من مربوط بودین بیمار هستین.تا قبل از اینکه تو هم بیمار بشی،مطمئن بودم با اینکه اسم فرزاد توی شناسنامه بچه هاست اما تو تا اخر عمر منو به عنوان پدر اونا معرفی خواهی کرد و اون عفریته هم به ارزوی دیرینه اش نخواهد رسید و شما رو سالم میبینه ،علاوه بر اینکه منم از داشتن بیماری ایدز مبرا میشدم اما الان و با وجود بیماریت فقط یک راه داری اونم اینه که حقیقت رو بگی،نمیخوام فکر کنن تو هم بر اثر بیماری من می میری.البته این رو فراموش نکن و اشتباهی که من کردم تو مرتکب نشو،به خاطر نجات زندگی علی و شادی حتما رسواش کن،تا دیگران بدونن با چه ادمی طرف هستن و حواسشون جمع بشه.اسمش رو بهت نمیگم چون میترسم نامه به دست کسی غیر از خودت بیفته،کافیه بالاخره تحریم رو بشکنی و اون صندوق رو باز کنی.اینقدر به پدرت مدیون هستم که چنین چیزی رو ازت بخوام،خواهش میکنم دیگه اون صندوق رو باز کن.شاید با باز شدن اون خیلی از مشکلاتت حل بشه و بتونی مادر و پدرت حتی فرزاد رو ببخشی.فقط یه چیزی رو هرگز فراموش نکن،توی تمام این سالها ،تو و دوقلوها ،عزیزترین موجودات زندگی من بودید.میتونم قسم بخورم اگه شماها نبودین ،خیلی زودتر از اینها می مردم،دوستتون دارم؛خواهش میکنم باور کن…"
وقتی نامه ی دایی سینا تموم شد،تا نزدیک اذان صبح اشک ریختم و مطمئن بودم ،این گریه فقط به خاطر خود دایی سینا ست و نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای.
تا دو روز بعد از خواندن نامه ی دایی سینا و افشا شدن اون حقایق تلخ،تمام فکر و ذکرم هول محور اون عفریته و پرده برداشتن از اسمش می چرخید.فهمیدم این راه هم در گرو باز شدن اون صندوقچه ای بود که شش سال پیش سینا بهم داده بود و هرگز رغبتی برای باز کردنش نداشتم،حتی اون رو با خودم ایران نبردم و هنوز توی خونه ای بود که زمانی با فرزاد زندگی میکردم.تمام فکرم مشغول این موضوع بود و باید میرفتم سراغ صندوق،اگه واقعا بعد از مرگم خطری از جانب اون عفریته ،علی و شادی رو تهدید میکرد،چاره ای نداشتم جز رسوا کردن اون حتی اگه به قیمت بر ملا شدن راز بچه ها بود.باید هر طوری بود اون کسی که زندگی دایی سینا رو ازش گرفت و ارزوهاش رو بر باد داد ،می شناختم.هر چند برام سخت بود که به اون خونه برگردم ،اما ناچار برای بدست اوردن صندوق باید به اونجا میرفتم.بالاخره چند روز بعد در یک عصر پاییزی ،وقتی بهرام و ثریا رفته بودن و نادین هم بچه ها رو برده بود گردش؛سوئیچ ماشین رو برداشته و با اینکه دکتر گفته بود حق رانندگی ندارم،سوار ماشین شده و به طرف خونه ی مشترکم با فرزاد رفتم ؛سر راه قفل سازی رو سوار کردم تا کلیدها رو بسازه،رغبتی برای زود پیاده شدن نداشتم.از اون خونه و تمام خاطراتی که زمانی برام بهترین خاطرات بود و الان ازشون متنفر بودم، بدم می اومد و از اینکه مجبور شده بودم به خاطر علی و شادی و ایندشون پا به اونجا بذارم ناراحت بودم.تا قفلساز درها رو باز کنه ،به صندلی تکیه داده و چشمانم رو بستم ؛بهش گفته بودم که کارت تموم شد خبرم کن.چند لحظه ای نگذشته بود که چند ضربه به شیشه ماشین خورد،متعجب از اینکه چقدر زود کارش تموم شده چشمانم رو باز کردم.قفلساز بود که با قیافه ای شاکی گفت:
-خانم !مگه نگفتی شما صاحب این خونه هستی؟
-بله،مگه چی شده؟
-یکی دیگه هم پیدا شده و ادعا میکنه خونه مال اونه،تازه کلید هم داره.
انگار اب سردی روی تنم ریخته بودن،باورم نمیشد فرزاد در مورد اینکه خونه رو به نامم کرده دروغ گفته باشه.حالا دروغش به جهنم،من احتیاجی به مال و منال او نداشتم ،مهم اون صندوق بود که معلوم نبود تکلیفش چی میشه.با ناراحتی از قفلساز پرسیدم :
-کو،اونکه ادعا میکنه صاحب خونه است؟
-اوناهاش دم در ایستاده،تورخدا تا منو دزد نکرده خودتون تکلیف رو روشن کنین.
چون ماشین رو بالاتر از خونه پارک کرده بودم برای دیدن جلوی در مجبور شدم پیاده شده و به اون سمت برم،اما با دیدن فرزاد دهانم بازموند اون اینجا چیکار میکرد؟از فکر اینکه خونه خودش بود و با همسرش اینجا زندکی میکرد خشمم دوبرابر شد،به او که معلوم بود خیلی تعجب کرده نزدیک شدم و با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-فکر نمیکردم کسی اینجا ساکن باشه،وگرنه محترمانه زنگ میزدم و داخل میشدم.
فرزاد با دستپاچگی گفت:
-نه !اشتباه نکن کسی اینجا ساکن نیست.
میخواستم بهش بگم ،پس تو اینجا چه غلطی میکنی ؟که قفلساز نفس راحتی کشید و گفت:
-خب،خداروشکر مثل اینکه شما همدیگه رو می شناسین ،گفتم خانم به این محترمی محاله دروغ بگه!حالا من چیکار کنم ،قفلها رو باز کنم یا برم؟
در حالیکه سعی میکردم خونسرد باشم؛روبه قفلساز گفتم:
-نه دیگه شما بفرمایید ،می بینید که صاحب خونه خودشون هستن و در رو باز میکنن فقط بگید مزدتون چقدر می شه؟

به سمت ماشین رفتم و از داخلش کیفم رو برداشت،با اینکه قفلساز عقیده داشت قفلی باز نکرده و پولی نمی گرفت اما مقداری پول بهش دادم و با تشکر اون رفت وقتی قفلساز رفت،مردد مانده بودم که بی خیال صندوق بشم و برم یه روز دیگه بیام،یا چند دقیقه تحملش کنم و برم صندوق رو بردارم.اخر هم به این نتیجه رسیدم که یک روز هم برای من یک روزه!نباید وقت رو هدر می دادم.در همین فکر بودم که بهم نزدیک شد و با شرمندگی گفت:
-ببخشید،من منظوری نداشتم ،قفلساز رو که دیدم فکر کردم دزده و گفتم من صاحب خون هستم ،یک درصد هم احتمال نمیدادم تو اومده باشی.
-منم مجبور شدم بیام؛وگرنه نمی اومدم.
-مجبور بودی؟
-بله!باید چیزی رو که توی خونه جا گذشتم بر دارم،البته اگه باشه!!
-من به چیزی دست نزدم و همه چیز سرجاش،میتونی بری ببینی.
دسته کلید رو به طرفم گرفت و با دیدن جا کلیدی که هنوز همون جا کلیدی بود ، پوزخندی زدم و گفتم:
-معلومه که چیزی دست نخورده.
تردید رو کنار گذاشته و کلید رو گرفتم و به سمت در رفتم،در حالیکه سعی میکردم خاطرات گذشته به مغزم هجوم نیاره وارد خانه شدم.فرزاد هم به دنبالم می امد ،با اینکه تلاش میکردم به چیزی نگاه نکنم اما ماشین ماکسیمایی که زمانی به من تعلق داشت و هنوز سرجای شش سال پیش پارک بود ؛از دیدم دور نماند.وارد ساختمان که شدم ؛یک راست رفتم بالا به سمت اتاق خواب،فرزاد همون پایین ماند.وارد اتاق که شدم بی انکه چشم به چیزی بیندازم رفتم کنار تخت و صندوقچه رو که زیر تخت بود برداشتم،یادم بود که کلیدش رو توی کشوی میز ارایشم گذاشته بودم.انقدر برای برداشتن کلید و زودتر خارج شدن؛عجله داشتم که دستم به شیشه ی ادکلن خورد و افتاد بی توجه به ان به سمت صندوق برگشتم و چشمم به جا سیگاری پر از ته سیگاری افتاد که بالای تخت بود،اما حوصله ی فکر کردن به اینکه مال کیهو اینجا چیکار میکنه رو نداشتم.انگاری بار سنگینی از دوشم برداشته شده بود،با صندوق از اتاق زدم بیرون .فرزاد که پایین پله ها ایستاده بود،لبخندی زد و پرسید:
-همه چی سرجاش بود؟
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخته و گفتم:
-توجه نکردم،هدفم این صندوقچه بود که پیداش کردم.
با تعجب به صندوقچه نگاه کرد و گفت:
-تا حالا ندیده بودمش.
-ارث پدریه،زیر تخت قایم کرده بودم .نترس چیزی از اموال تو داخلش نیست،به چیزی هم دست نزدم میتونی بری ببینی ،به جز یه ادکلن که افتاد و شکست البته پولش رو می دم.
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
-چقدر زبونت تلخ شده.
-مقصر زمونه است و نامردیایی که از بعضی ادمها دیدیم.
پوزخندی زد و چیزی نگفت،به سمت در حرکت کردم تا زودتر از اون خونه ی لعنتی خارج بشم که یهو چشام سیاهی رفت و صندوق از دستم رها شد،به شدت خوردم به دیوار و افتادم زمین .برای لحظه ای ترس تمام وجودم رو فرا گرفت،اخه هیچی نمی دیدم،فکر کردم یا کور شدم و یا مردم،وحشت زده چشمانم رو باز و بسته میکردم اما چیزی رو نمی دیدم.صدای فرزاد که با ترس و دستپاچگی دائم می پرسید ،چی شدی،چرا اینطوری شدی؟بهم اطمینان داد که هنوز نمرده ام،بنابراین باز چند باز چشمانم رو باز و بسته کردم اما بی فایده بود.گیج شده بودم و صدای فرزاد یک لحظه هم قطع نمی شد،نزدیک بود گریه کنه؛دائم بازوهام رو تکون میداد و حالم رو میپرسید وزبونم بند اومد بود،فکر میکردم اگه کور شده باشم چی؟اون صندوق رو باز نکرده ام !هنوز نمیدونم اون عفریته کیه؟هر کاری میکردم چشمم جایی رو نمی دید،تا اینکه دوباره صدای فرزاد قطع شد و باز ترس از مردن به سراغم اومد اما لحظه ای بعد دوباره صدای رو شنیدم ،سعی میکرد اب قندی رو که درست کرده بود به خودم بده!امیدوار شدم و با سختی ازش خواستم از داخل کیفم داروهام رو بده.فکر میکنم خیلی دستپاچه بود؛از نوع حرف زدنش میشد فهمید.قرصام رو که خوردم برای دقتیقی چشمانم رو بستم و صدای فرزاد که با لحن ملتمسانه ای ازم میخواست چشمام رو باز کنم رهایم نمیکرد.نمی فهمیدم چرا داد می زد؛از چی ترسیده بود؟یادش رفته بود که خودش باعث تمام این بدبختی های من بود؟وقتی تکون دادنش رو دوباره شروع کرد،چشمام رو به سختی باز کردم و با دیدن رشته های نور ،ناباورانه شروع به پلک زدم کردم تا دوباره همه چیز رو واضح دیدم.فرزاد مقابلم نشسته بود و با حالی دگرگون ؛بازوهام رو گرفته بود و نگاهم میکرد.وقتی نگاهش کردم؛پرسید:
-خوبی؟
بهش خیره شدم،چقدر نگاهش شبیه اون شبی شده که بالای پشت بام نجاتم داد،اعتراف میکنم مجذوبش شدم و احساس کردم تا حد پرستش دوستش دارم،عاشق نگرانیش برای خودم بودم که ناگهان یاد اون روز توی دفتر وکلیش افتادم؛مطمئن بودم اگه فقط طلاقم می داد و تائیدیه در کار نبود می تونستم ببخشمش اما اون تائیدیه دروغ ،دوباره تنفر رو به جای عشق قرار داد.در حالی که سعی میکردم بازوهام رو از دستش رها کنم با خشم گفتم:
-به من دست نزن،تو شوهر من نیستی.
بازوهام رو رها کرد و خیره نگام کرد ،به سختی میخواستم از جا م بلند بشم اما نمی تونستم.داشتم می خوردم زمین که فرزاد دوباره دستم رو گرفت و مانع افتادنم شد ، با اینکه کمکم کرده بود اما باز سرش داد زدم:
- مگه نمی گم به من دست نزن.
- داشتی می افتادی!
- بیفتم به تو چه؟
جور خاصی نگاهم کرد ، انگار می خواست چیزی بگه اما با توجه به حالم منصرف شد.باز می خواستم بلند بشم.اما ترسیدم دوباره بیفتم ، با تشر به فرزاد گفتم:
- چرا اینطوری نگاهم می کنی ، برو دنبال کارت ، اصلا چرا اینجایی؟ مگه نگفتی این خونه مال منه ، دروغ گفته بودی؟
انگار خیلی بهش برخورد ، با دلخوری گفت:
- نه مال خودته ، می خوای سندش رو بیارم ببینی؟
- لازم نکرده.فقط برو بیرون.
- باشه می رم ، فقط تو کی می ری که من برگردم؟
- برگردی؟مگه اینجا خونه من نیست ، بیایی اینجا چکار؟
اینبار با تشر گفت:
- می خوای سند بیارم ثابت کنم مال خودته؟
- نه تا بری سند رو بیاری دیرتر از جلو چشمام میری.
- یعنی اینقدر از من تنفر داری؟
- بیشتر از اون چیزی که در مغزت بگنجه.
خوب می دونستم این حرف رو زدم تا لجش رو در بیارم ، نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- باشه ، می رم ، فقط به یه شرط!
- می خوای خونه رو برگردونم نامت؟باشه قبول.فقط برو.
- مرده شور این خونه رو ببرن.
با تمسخر گفتم:
- معلومه این حرف رو از ته دلت میزنی ، وگرنه اینجا چکار می کردی؟
- من خیلی زیاد میام اینجا.
- عوضش من اگه مجبور نبودم نمیامدم.
- اخه من اینجا رو خیلی دوست دارم.
- خب ، برای اینه که می گم بریم سندش رو به نامت بزنم.
- هنوز که شرطم رو نگفتم.
- زودتر این شرطت رو بگو منو خلاص کن.
- جواب به سوال شرط منه.
- بپرس!
- شش ساله که این سوال روی دلم سنگینی می کنه ، من چه ظلمی به تو کرده بودم که بعد از طلاق حتی چهار ماه قانونی رو صبر نکردی و رفتی زن سینا شدی؟
دلم می خواست تف کنم توی صورتش ، خنده ای عصبی کرده و گفتم:
- خوبه دست پیش گرفتی ، پس نیفتی؟
- نه ، فقط جواب سوالی رو می خوام که شش سال عذابم داده ، تا جوابش رو هم نگیرم ، نه خودم از اینجا می رم و نه میذارم تو بری ....
تمام ابی رو که توی لیوان بود پاشیدم توی صورتش و در حالیکه سعی می کردم از جا بلند بشم ، با تمام نفرتم گفتم:

- اینم جوابت.
احساس کردم دلم خنک شده ، خوشبختانه اینبار در بلند شدن موفق شدم و به او که صورتش رو پاک می کرد نگاه کردم و گفتم:
- حالا تو جواب سوال منو بده ، بگو من چه ظلمی در حق تو کرده بودم که درست روز سالگرد ازدواجمون ، در حالیکه داشتم تهیه ی سور و سات یه جشن دو نفره رو می دیدم ، وکیلت به دفترش احضارم کرد و یه طلاقنامه غیابی رو گذاشت روی میز و تا خواستم اعتراضی کنم ، یه تاییدیه روانی از دکتری که اصلا نمی شناختم بهش اضافه کرد و بهم گفت که چاره ای ندارم ، جز امضای طلاقنامه چون تو قبلا ترتیب همه ی کارها رو داده بودی؟چرا؟چه ظلمی بهت کرده بودم؟
ناگهان فرهاد مثل برق گرفته ها از جا پرید و با حیرت به من زل زد و گفت:
- چرا داری مزخرف می گی؟
کنترل کردن خودم خیلی سخت بود ، خنده ای عصبی کردم و گفتم:
- یعنی قبول نداری بهم ظلم کردی؟
قیافه ادم های بی گناه رو به خودش گرفت و گفت:
- ظلم کدومه ، طلاق غیابی کجا بود ، تاییدیه روانی چیه؟
با ناباوری نگاهش کردم ، از اینکه تا این اندازه پست بود و زیر تمام کارهاش می زد ، حالم بهم می خورد.دلم می خواست محکم بکوبم توی صورتش.با تاسف گفتم:
- خجالت بکش ، به تو هم می گن مرد؟
- از چی خجالت بکشم؟
- از اینکه زل زدی توی چشم های من ، داری راحت همه چیزو حاشا می کنی!
- من چیزی رو حاشا نمی کنم ، فقط نمی دونم از چی حرف میزنی ، من روحم از تاییدیه پزشکی خبر نداره.
- به درک که خبر نداره!
قرصام رو برداشتم و ریختم توی کیفم و صندوقچه رو که افتاده بود زمین اما خوشبختانه طوری نشده بود ، برداشتم و خواستم تا یه چیزی هم به این ادم کلاش بدهکار نشدم ، از در خارج بشم که سد راهم شد و خیلی جدی و عصبی گفت:
- ببین پروانه ، تا نگی حرف هایی که زدی چه معنی داشت نمیذارم بری.
- فرزاد!خجالت بکش ، ببینم یعنی گذشت شش سال فراموشی بهت داده.
- حاشیه نرو ، بگو ببینم منظورت از این حرفها چی بود؟
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم ، در جوابش گفتم:
- پیشنهاد می کنم ، برای الزایمرت یه سری بری پیش همون پزشکی که تاییدیه روانی بودن منو ازش گرفتی ، حتما با پول خوبی که اون زمان بهش دادی خیلی رفیق شدین.هر دکتری تایید نمی کنه یه زن روانی و کنترل نداره ، مگه پول خوبی گرفته باشه.
با درماندگی توی چشمانم نگاه کرد و گفت:
- باور کن نمی دونم از چی حرف میزنی؟
مطمئن بودم هر کس دیگه ای جای من بود حرفاش رو باور می کرد ، صداقتی توی نگاه و حرفش بود که اگه خودم اون روز دفتر وکیلش نرفته بودم ، الان حرف خودم رو رد می کردم.دوباره بغض لعنتی به سراغم اومد و احساس حقارت شش سال پیش در نظرم مجسم شد.خدایا ما زن ها چقدر بدبختیم ، چرا به ما اشک رو دادی؟در حالیکه بغض شدیدی داشتم اینبار با صدای ارومی گفتم:
- فرزاد!حاشا نکن ، در کمتر از سه هفته بعد از برگشتنت از شمال ، غیابی طلاقم دادی.طلاقش عیبی نداره ، من به حرفت گوش نداده بودم و تو هم خسته شده بودی ، اما چرا اون تاییدیه رو دادی.تو چقدر پول خرج کردی تا منو دیوونه قلمداد کنی ، اونم برای چی ، برای اینکه طلاقم بدی.برای اینکار احتیاج به اون همه خرج نبود.می تونستی دوستانه ازم بخوای تا ازت جدا بشم ، چرا بهم تهمت زدی؟شش سال دلم می خواد بدونم هدیه سالگرد ازدواجم چقدر برات خرج برداشته بود.
- پروانه خواهش می کنم ، چرا به جای درست جواب دادن گیجم می کنی ، من تو رو غیابی طلاق دادم؟
- ندادی؟
- تو خودت طلاق گرفتی!من پیشنهادش رو دادم ، اما تنظیم طلاقنامه و کارها توسط وکیل به خواست تو انجام شد.من برای اینکه تو رو بترسونم تا دست از این موش و گربه بازی برداریم و به همه بگیم ازدواج کردیم ، پیشنهاد طلاق رو توسط وکیلم دادم.
- باشه ، تو که راست می گی ، حالا بذار برم.
- چرا حرفم رو باور نمی کنی؟
با تمسخر گفتم:
- چرا باور می کنم.بذار برم.
- مسخره ام نکن ! راست می گم.
- چرا مسخره ات کنم؟
- منو دست انداختی؟ مگه غیر از این بود که گفتم؟
حوصله ی کل کل کردن رو باهاش نداشتم ، با تحکم گفتم:
- برو کنار ، تا داد نزدم .
- نمی ذارم بری ! شش سال منتظر چنین لحظه ای بودم ، هر شب صدها بار حرفام رو مرور می کردم تا بهت بگم . حالا تا نگی چرا طلاق نامه رو امضا کردی و کمتر از 4 ماه زن سینا شدی نمی ذارم بری .
- خوبه ، دونه دونه داری همه چیز رو گردن می گیری !
- من چیزی رو گردن نمی گیرم .
- جدا ! پس طلاق نامه از دهنت در رفت .
- نه ، به خواست تو طلاق نامه تنظیم شده بود . من فکر می کردم اینقدر منو دوست داری که وقتی وکیلم ، پیشنهاد طلاق رو بهت بده اعتراض کنی و قبول نکنی . ازش خواستم بهت بگه ، اصلا دلم نمی خواد از هم جدا بشیم اما اگه بخوای به موش و گربه بازی ادامه بدی مجبوریم . من احمق حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم تو از این پیشنهاد استقبال کنی ، من به عشق تو ایمان داشتم .
- فرزاد ! خفه شو ، فکر کردی هنوز همون دختر ساده و احمق شش سال پیش هستم .
- به خدا ، دارم راست می گم .
- آره ! تو داری راست می گی ! طلاق نامه ای در کار نبود ، تأئیدیه روانی چی بود که وکیلت گذاشت جلوم ؟ می خواستی تهدیدت محکم تر باشه ؟
- من اصلا از تأئیدیه روانی خبر ندارم !!
- به درک که خبر نداری ، اصلا من دارم دروغ می گم ، چرا سعی می کنی که به من بقبولانی که وجود نداشته؟
اینبار فریاد کشید :
- چون وجود نداشته ! چون تو بی دلیل طلاق رو قبول کردی ، چون من هنوز دوست دارم ، حالا فهمیدی .
- خجالت بکش فرزاد ! تو زن داری .
- از چی خجالت بکشم ، دوست داشتن تو چه ربطی به زن داشتنم داره ؟
مونده بودم چی بهش جواب بدم ، به طرف سالن رفتم و خودم رو روی مبلی رها کردم ، قدرت ایستادن نداشتم و بدون آنکه بخوام ، اشکام سرازیر شده بود . به طرفم اومد و روبه روم ، روی زمین زانو زد و دو طرف دسته ی مبلی که روش نشسته بودم گرفت و با قیافه ای عاجزانه و عاشق پیشه گفت :
- من توی این مدت حتی یک لحظه هم فراموشت نکردم ، حتی ازدواجت با سینا و بچه دار شدنت ، ذره ای از عشق من کم نکرد. باور کن اگه گیر مامانم نبودم ، امکان نداشت ازدواج کنم من غزاله رو دوست ندارم ، خودش هم می دونه .
اشکام رو پاک کردم و گفتم :
- مشخصه دوستش نداری ، شنیدم نمی تونین بچه دار بشین و تو اونقدر عاشقش هستی که عیب نازا بودنش رو خودت به گردن گرفتی .
- کی گفته من عیب اون رو به خودم نسبت دادم ؟
- توی فامیل پر شده که فرزاد مشکل داره و بچه دار نمی شه ، نکنه می خوای اینم حاشا کنی ؟
فرزاد مشکوک نگاهم کرد و پرسید :
- تو از کجا می دونی عیب از اونه ، نه من ؟
فهمیدم که کمی تند رفتم ، نمی خواستم قبل از شناخت اون عفریته که دایی سینا گفته بود ، هویت بچه هام رو فاش کنم . بنابراین به جای جواب گفتم :
- دیدی قبول کردی به خاطر زنی که ادعا می کنی دوستش نداری ، چه گذشتی کردی ، اون وقت از بیماری ساده من چه غولی ساختی و منو با سر زدی زمین و تمام ایمانی که به عشقمون داشتم رو خراب کردی.تو منو داغون کردی فرزاد!می فهمی؟تو عاشق بچه بودی اما به خاطر اون ، بی خیالش شدی.
- نه اینطور نیست.
- یعنی عاشق بچه نیستی؟
- من فقط عاشق توام.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 220
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 411
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,246
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,206
  • بازدید ماه : 2,206
  • بازدید سال : 63,975
  • بازدید کلی : 518,781