loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 259 دوشنبه 1390/08/30 نظرات (5)

قسمت پانزدهم

برید ادامه مطلب

امروز ، هفت روز و يك ساعته كه فرزادم رو نديدم و هرچي بهم زنگ مي زنه جواب نمي دم ، گوشيم رو خاموش كردم ، اما پيغام گير تلفن خونه ي ثريا روزي نيست كه دو يا سه بار اين پيغام رو از فرزاد نداشته باشه :
- سلام ، گلم ! چرا تلفنم رو جواب نمي دي بي وفا شدي ، نديدنت بس نيست كه از شنيدن صدات محرومم كردي ؟ دلم خيلي برات تنگ شده ، دوست دارم پري دريايي من .
روزي صدبار اين پيام ها رو گوش مي دادم . اين روزها همش توي خونه هستم و فكر مي كنم ، ثريا ديروز بهم گير داده بود كه چرا نمي رم دانشگاه؟ چقدر دلم مي خواست بهش بگم وقتي دارم عشق و زندگي و همه ي هستي و دلخوشيم رو از دست مي دم ، درس و دانشگاه مي خوام چيكار ؟ اما نگفتم و به جاش چند تا قرص آرامبخش خوردم ، تا شايد بخوابم و به هيچ چيزي فكر نكنم . درست مثل اون شب كه فرزاد ، دو تا آرامبخش بهم داد تا شايد آروم بشم و استراحت كنم.
صبح تاسوعا، خونه ي حاج مهدي بودم كه بهنام برام پيغام آورد براي روشن شدن يك سري قضايا بايد برم عمارت فخيم زاده ها . همين رو گفت و توضيح ديگه اي نداد ، اما من حدس زدم اونا فهميدن وثوق الكي گفته باباي منه ، قضيه ي بيست ميليارد رو هم فهميدن و مي خوان با مصالحه پولشون رو پس بگيرن.
چقدر حسرت خوردم ، كاش اون روز تعطيل نبود تا خودم سر راه مي رفتم و پولشون رو برداشت مي كردم و قبل از اينكه درموردش بهم حرفي بزنن پسشون مي دادم. هيچ نگراني از پول و اينكه فهميدن من دختر كامران نيستم نداشتم ، فقط نگران وضع خودم و فرزاد بودم . حالا كه دايي كامرانش نبود ، چه كسي مي تونست مشكل ما رو حل كنه ؟ تلفن زده و موضوع رفتن به عمارت رو براش گفتم ، نظري نداشت اما مي خواست منتظرش بمونم تا با هم بريم كه قبول نكردم ، اين كار خيلي بي احتياطي بود . وقتي آدرس رو ازش مي گرفتم خواهش كردم كه اونجا نياد ، ماشينم رو جلوي محلي كه فرزاد بهم آدرس داده بود پارك كردم و ديدم مقابل در آهني هستم كه اون شب براي ديدن وثوق با بهنام و بهرام اومده بودم . خوب كامران بزرگ خاندان فخيم زاده بود ، پس اين عمارت معروف فخيم زاده ها هم مال اون بوده . از يادآوري اون شب حس بدي بهم دست داد . طبق گفته ي فرزاد كه نبايد از ماشين پياده بشم ، چند تا بوق زدم و طولي نكشيد كه در آهني باز شد ، ظاهرا منتظرم بودند .
همه جمع شده بودند ، كتي وشوهرش ، سودي و شوهرش ، بهرام و بهنام ، يه آقايي هم بود كه بهنام وكيل خانواده ي فخيم زاده معرفيش كرد و فقط ليلي ، همسر كامران يا همون وثوق حضور نداشت . پيش خودم گفتم ، لابد اين همه بساط چيدن تا توسط اين وكيل بيست ميليارد رو ازم بگيرن . بي توجه به خوش و بش سودي و نگاه هاي عميق كتي ، دست كردم توي كيفم تا چكي رو كه به مبلغ بيست ميليارد آماده كرده بودم ،بهشون بدم كه در كمال تعجب ديدم بهرام از وكيلشون خواست كه وصيت نامه رو باز كنه و گفت :
- ديگه منتظر كسي نيستيم ، لطفا وصيت نامه رو بخونيد .
تازه دوزاريم افتاد كه اونا هنوز نفهميدن من دختر كامران نيستم و مي خوان در حضور من وصيت نامه رو بخونن ، براي همين قبل از اينكه وكيل اقدامي بكنه ، از جا بلند شدم و گفتم :
- ببخشيد ! شما دچار سوءتفاهم شدين ، وثوق يا همون كامران پدر من نيست ، يه مسئله بين من و اون بوده كه مجبور شده دروغ بگه ، براي اثبات صحبتم شناسنامه ام رو آوردم .
سپس شناسنامه ام رو به دست وكيل دادم تا ببينه كه نام پدر نوشته يحيي و براي اطمينان بيشتر ، آدرس قطعه اي كه پدر و مادرم دفن بودند رو هم دادم . وكيل شناسنامه رو به دست بهرام داد، چون فكر مي كردم حرفم رو باور كرده اند فوري شناسنامه ام رو از دست بهرام گرفتم تا نكنه صفحه ي ازدواجش رو ببينه و آبرو ريزي بشه البته فكر ابلهانه اي كرده بودم چون اونا با اين حرف و مدرك من قانع نشده بودند كه هيچ ، مداركي هم برام رو كردند كه محكم تر از مدرك من بود . اونا به جاي يه شناسنامه ، دو تا شناسنامه گرفتن جلوم كه يكي مال مادرم و ديگري مال وثوق بود . اسم مادرم ، توي شناسنامه ي وثوق بود و اسم وثوق هم توي شناسنامه ي مادرم . وقتي چشمم به عكس مادرم كه توي شناسنامه بود افتاد ، يهو حس خاصي بهم دست داد ، چقدر شبيه من بود مثل سيبي كه از وسط نصف كرده باشند . با اين حال زياد فكرم رو معطوف اين مسايل نكردم و با اين دليل كه اسمم توي شناسنامه ي وثوق نيست ، منكر ادعاشون شدم اما اونا بازم قبول نكردن ، تازه تاريخ ازدواج اون دو تا يك ماه بعد از تولد من ثبت شده بود . باز فكر كردم قانع شده اند كه اينبار مدركي محكمه پسند رو كردند ، چيزي كه ديگه نمي شد منكرش شد ، پرونده ي پزشكي كه از من و ثوق جمع آوري كرده بودند و ثابت مي كرد من و اون ، پدر و دختر هستيم ، بعد از تمام اينا تازه شناسنامه ي المثني رو شد كه متعلق به من بود با نام كامران فخيم زاده . انقدر احمق بودم كه فكر مي كردم چون مي خوان كم نيارن اينا رو كرده تا من كوتاه بيام ، ولي بعد با خودم گفتم كه چه دليلي داره ، يك عده بيان براي شريك كردن يه دختر غريبه توي اين همه ثروت دروغ بگن . مگه ديوونه اند كه يه دختر پرورشگاهي رو شريك مالشون كنن ؟ تازه بيست ميليارد رو هم بهش ببخشن . همون جا شروع كردم به خوندن پرونده ي پزشكي ، در حاليكه به سر و صداي ديگران كه همه با هم حرف مي زدند توجهي نمي كردم ، پرونده رو مي خوندم و پيش مي رفتم . وقتي رسيدم به قسمتي كه طبق آزمايشات D.n.a كه بعد از تولد من به انجام رسيده بود و ثابت مي كرد كه من دختر كامران هستم ، احساس مي كردم تمام سالن دور سرم مي چرخد . صداها توي گوشم مي پيچيد و ديوانه ام مي كرد ، بايد مي رفتم ، ديگه تحمل اون فضا رو نداشتم و احساس خفگي مي كردم گره ي روسريم رو شل كردم تا بتونم نفس بكشم و بعد پرونده رو برداشته و خواستم برم كه همزمان با بلند شدن من از جا ، در سالن باز شد و ثريا با چهره اي برافروخته وارد شد . يكدفعه صداها قطع شد و همه ي نگاهها به سمت ثريا چرخيد ، ثريا وارد شد و كنار من ايستاد ، نمي دونم چطوري نگاهش كردم كه با خشم رفت به سمت بهرام و با نفرت فرياد زد :
- تو يه آدم بي شعور از خودراضي و مسخره هستي ، مگه نگفتم كاري به كار اون نداشته باشين ؟
بهرام هم داد زد و گفت :
- بهتره مواظب حرف زدنت باشي ، به تو هم مربوط نيست به اون كار دارم يا نه ، خواهرمه به توچه .
- اتفاقا راجع به اين دختر همه چيز به من مربوط مي شه .
بهرام پوزخندي زد و با تمسخر گفت :
- توهم برت داشته ، اين دختر خواهر منه . تا حالا هرچي بوده تموم شده ، از حالا به بعد بايد پات رو از زندگيش بكشي بيرون .
ثريا خنده ي عصبي كرد و جواب داد :
- بله ، چقدر هم تو آدم خواهر دوستي هستي ! مي شه بگي تا حالا كدوم گوري بودي برادر مهربان ؟
- ثريا بهت گفتم درست حرف بزن .
- من هرجور بخوام حرف مي زنم ، واي به حالت بهرام اگه بلايي سرش بياد .
و سپس رو به همه كرد و گفت :
- با همتون هستم ، اگه اين دختر آسيبي از نظر روحي ببينه اون وقت با من طرفين . آخه شما چه جور آدم هايي هستين ، باز فهميدين يه دختر اين وسط پيدا شده كه فخيم زاده است ، شروع كردين . واقعا متاسفم.
دست مرا گرفت و گفت :
- بريم عزيزم .
باهاش همراه شدم كه بهرام گفت :
- تا وصيت نامه ي كامران خونده نشه ، اين دختر هيچ جا نمي ره .
ثريا تمسخرش كرد و گفت :
- تو هنوز عادت داري زيادي خودت رو تحويل بگيري بهرام ! باشه اگه تونستي نگهش دار ، من هيچ مخالفتي ندارم .
سپس رو به من كرد و گفت :
- مي موني پروانه جان !
به جاي پاسخ به سوالش فقط هاج و واج نگاهش كردم ، پرونده رو نشونش دادم و گفتم :
- اين تو نوشته من ، دختر وثوق هستم ! راسته مامان ثريا ؟!!
- برو توي راهرو منتظر باش الان ميام .
همان كاري رو كه ازم خواسته بود انجام دادم ، از همون جا صداي داد و فرياد ثريا و بهرام رو مي شنيدم و منتظر اومدن ثريا نموندم ، ازش دلخور بودم ، باز هم حقيقتي ديگه و پنهان كاري ثريا . از عمارت خارج شده و سوار بر ماشين از آنجا و از تمام فخيم زاده ها فرار كردم ، غافل از اينكه خودم يك فخيم زاده بودم . با سرعت بالا رانندگي مي كردم ، داشتم با دسته ي عزادار تصادف مي كردم كه شانس آورده و به موقع ترمز كردم ، فقط سرم به شدت خورد توي شيشه ي ماشين و ديگه چيزي نفهميدم .
زماني به خودم اومدم كه روي تراس خونه خودم نشسته بودم و دست مردانه اي روي شانه ام حس كردم . سر كه برگردوندم فرزاد رو ديدم كه تازه از راه رسيده بود . براي اولين بار توي زندگيم هيچ حسي نسبت بهش نداشتم ، نه نسبت به او بلكه نسبت به هيچ كس ، ثريا‌، وثوق ، خودم و حتي اون دو تا قبري كه فكر مي كردم هويتم هستند . دستش رو ، روي پيشونيم گذاشت و با وحشت گفت :
- واي چرا پيشونيت خون اومده‌؟ تصادف كردي ؟
جوابش رو ندادم كه ادامه داد :
- گلم ! پاشو بيا تو ، اينجا سرده‌، بيا ببينم سرت چي شده . كي اومدي خونه ؟
اهميتي به نگرانيش ندادم و در مقابل او كه سعي مي كرد منو بلند كنه و به داخل ببره ، مقاومت كردم . دوست نداشتم به حرفش گوش كنم ، از اينكه بهم دست زده بود و سعي داشت بغلم كنه و بياره توي اتاق بدم اومده بود و گفتم :
- ولم كن ! برو پي كارت .
فرزاد با تعجب و حيرت نگاهم كرد و گفت :
- پري ! يعني چي برم پي كارم ؟ تو زنمي ، نگرانتم‌، چي شده ؟ اونجا چه اتفاقي افتاده كه تو اين حال شدي ؟
سرش داد زدم :
- من زنت نيستم ، من دختر داييت هستم و تو پسر عمه ي من هستي !
- چي مي گي تو ؟ بيا بريم تو ببينم ، تو حالت اصلا خوب نيست .
با خشم از جا پريدم و گفتم :
- خودت رو به نفهمي نزن ، من حالم از تو هم بهتره .
در حاليكه دستانش رو از خودم جدا مي كردم وارد اتاق شده و ادامه دادم :
- چرا حالم خوب نباشه ، چه خبري از اين بهتر ! دايي پولدار تو ، بزرگ خاندان فخيم زاده ، پدر من بوده . باور مي كني؟
پرونده رو از روي تخت برداشتم و به سمتش پرت كردم .
- من از تو ، از خودم و از هرچي فخيم زاده است متنفرم . زود از اينجا برو و راحتم بذار.
وقتي ديدم نرفت ، با صداي بلندتري داد زدم :
- چرا نمي ري مامان جونت منتظرته ، كم توي اين چند ماهه منو به خاطرش تنها گذاشتي ، امشبم روش . اصلا امشب نه‌، همه شبهاي ديگه هم روش ، زود برو بيرون.
در حاليكه جمله ي آخر رو پشت سر هم تكرار مي كردم ، شروع به شكستن وسايلي كه دم دستم بود كردم . فكر مي كنم ديوونه شده بودم ، نمي دونم كي آروم شدم ، فقط يادمه كه فرزاد محكم منو گرفته بود و قربون و صدقه ام مي رفت . وقتي آروم شدم ، سرم رو كه خون اومده بود ، تميز كرده و باند پيچيد و بعد هم دو تا قرص آرام بخش بهم داد و در حاليكه دستم رو محكم توي دستش گرفته بود ، صورتم رو بوسيد و از من كه حالا‌ آرام شده و روي تخت دراز كشيده بودم با كمال مهرباني خواست كه راحت بخوابم .
- گلم راحت بخواب ، من تا صبح پيشت مي شينم و تنهات نمي ذارم ، از هيچي نترس عزيزم .
يادم نيست اون شب راحت خوابيدم يا نه ! همونطور كه الان نمي دونم اين روزها ، اصلا مي خوابم يا فكر مي كنم كه خوابيدم.
4-2
ده روز و دوازده ساعته كه فرزاد رو نديدم . امروز با اصرار ثريا به دانشگاه رفتم ، اما توي حياط موندم چون حوصله ي رفتن به كلاس رو نداشتم . بنابراين زود از دانشگاه خارج شده و رفتم اون جاهايي كه هميشه با فرزاد مي رفتيم ، حتي يادمه يه سر هم رفتم دم خونمون. وسوسه شده بودم كليد بندازم و برم داخل ، اما باز نتونستم ، دچار سردرگمي شده بودم . من كه عاشقشم ، چرا اذيتش مي كنم ؟ چرا تحملش رو ندارم ؟ من كه دارم براي ديدنش پر مي كشم ، چرا ازش دوري مي كنم ؟خودم هم نمي دونستم چم شده ! برگشتم آپرتمان ثريا و در جواب او كه پرسيد «كلاس ها چطور بود » گفتم عالي ، البته نمي دونم باور كرد يا وانمود كرد كه باور كرده . اين روزها ديگه هيچي نمي دونم ، نمي دونم كسي حرفم رو باور مي كنه يا نه ؟ و حتي نمي دونم فرزاد رو مي خوام يا نه ؟ به هر حال هر چي كه بوده ، اينجا و در كنار ثريا ، تنها جايي بود كه مي تونستم از دست فخيم زاده ها در امان باشم ، تنها جايي كه مطمئن بودم هميشه درش به روي اونا بسته است.
فرداي اون شب ، وقتي از خواب بيدار شدم و فرزاد رو كنار خودم نديدم ، فكر كردم رفته اما وقتي وارد سالن شدم از سر و صداي كه توي زيرزمين مي آمد ، فهميدم داره ورزش مي كنه ، مثل هميشه يه ليوان آب پرتقال برداشته و براش بردم اما در كمال ناباوري ديدم كه حين ورزش داره گريه مي كنه ! يعني بازم داشت براي داييش گريه مي كرد ؟ يهو تمام اتفاقات ديشب و عمارت فخيم زاده ها اومد جلوي چشمم و يادم افتاد كه دايي اون ، وثوق هستش و وثوق پدر من بوده . با خشم قبل از اينكه متوجه ي حضورم بشه ، برگشتم بالا . بايد امروز تكليفم رو باهاش روشن مي كردم . اون نبايد گريه مي كرد ، چرا ؟ چون من نمي خواستم براي داييش ، براي باباي من كه نمي دونم چطوري باباي من شده بود گريه كنه . از حرصي كه داشتم تمام لباس هاي مشكي كه توي خونه داشتيم ، از كمد خارج كرده و ريختم توي شومينه و حتي به لباسي كه تنم بود رحم نكردم ، بعد هم دوش گرفته و بلوز صورتي رنگ شادي پوشيدم . وقتي ورزشش تموم شد و اومد بالا از ديدن من توي اون لباس تعجب كرد اما چيزي نگفت ، از اينكه مي ديد آروم شدم ابراز خوشحالي كرد . وقتي رفت كه دوش بگيره ، يكي از پيراهن هاي سفيدش رو برداشته و اتو كردم و آماده روي تخت قرار دادم و بعد رفتم پايين تا صبحانه رو آماده كنم . دوش هاي اول صبحش هميشه يك ربع طول مي كشيد اما اون روز نيم ساعت بعد براي خوردن صبحانه آمد . فكر كردم لابد توي حمام هم گريه مي كرده ، خيلي سعي كردم وقتي با حوله ي حمام اومد سر ميز صبحانه خودم رو كنترل كنم و خونسرد بمونم . در حاليكه فنجان چايي رو جلوش مي ذاشتم ، گفتم :
- حمومت طول كشيد هميشه يك ربع بود .
- طول نكشيد همون يك ربع هميشگي بود ، منتها داشتم توي اتاق دنبال لباس مشكيم مي گشتم ، عجيبه غيب شدن ، حتي اوني كه تنم بود .
- عجيب براي چي ؟ از من مي پرسيدي بهت مي گفتم ، انداختمشون توي شومينه !
خنديد و گفت :
- شوخي مي كني ؟
- اصلا عزيزم ! باور نمي كني برو ببين ، فقط خاكسترشون مونده .
ناباورانه بلند شد و به سمت شومينه رفت ، وقتي برگشت اخمهاش توي هم بود و پرسيد :
- چرا اين كار رو كردي ؟
- چون رنگ مشكي بهت نمياد عزيزم ، نپوشي بهتره .
- حالا من امروز چيكار كنم ؟
- همون پيراهني كه اتو كردم رو بپوش ، نديديش روي تخت بود ؟
- شوخيت گرفته ، امروز ، روز عاشوراست . تازه براي دايي كامران هم مراسم ويژه گرفتن ، نمي تونم كه با سفيد برم.
جرعه اي از چاييم رو نوشيدم و در حاليكه سعي داشتم خشمم رو از شنيدن ، نام دايي كامران كنترل كنم با خونسردي گفتم :
- خب ، نرو.
- نمي شه ، بايد برم . امروز قراره گلي و شهاب از ماه عسل برگردن ، اون طفلك ها هنوز نمي دونن چي شده . گلي اگه بفهمه كنترلش خيلي سخته ، تو كه نمي دوني چقدر دايي كامران رو دوست داشت . قراره من برم فرودگاه...
نذاشتم حرفش تموم بشه ، كوبيدم روي ميز و گفتم :
- ديگه نمي خوام چيزي بشنوم . ديدي كه پيراهن هات خاكستر شده ، يا همون سفيد رو بپوش يا بي خيال رفتن بشو يا با من بريم خونه ي حاج مهدي !
فرزاد در حاليكه عصباني بود پرخاشگرانه جواب داد :
- با پيراهن سفيد بريم خونه ي حاج مهدي ؟ مثل اينكه فراموشت شده امروز روز عاشوراست !
- نه يادم نرفته ، ولي حاج مهدي و اونايي كه ميان خونه اش ، فهم و شعور دارن كه عاشق امام حسين بودن ، ربطي به پوشيدن لباس سياه نداره . خيلي خب ، اصلا خونه ي حاج مهدي هم نمي ريم و مي مونيم خونه تا امروز تموم بشه ، حالا صبحانه ات رو بخور ...
فرزاد ، هاج و واج نگاهم مي كرد و من بي خيال گفتم :
- ناهار چي دوست داري برات درست كنم ؟
چيزي نگفت ، لقمه اي گرفته و به دستش دادم بعد هم به صورتش كه معلوم بود بيشتر از يك هفته است كه اصلاح نشده ، نگاهي كرده و گفتم :
- تو چرا اصلاح نكردي ؟ هميشه ، اول صبح اين كار رو مي كردي بعد دوش مي گرفتي ؟ نكنه به خاطر داييت ...
اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم ، لقمه اي رو كه به دستش داده بودم روي ميز كوبيد و در حاليكه بلند مي شد گفت :
- عزيز من ، امروز عاشوراست ! توقع نداري كه صورتم رو شش تيغه كنم و برم توي كوچه ! هان ؟ مي خواي بكنم ؟
منتظر جواب من نماند و به طرف بالا رفت ، با خشم بلند شده و به دنبالش رفتم و گفتم :
- كجا مي ري ؟ زود برگرد صبحانه ات رو بخور .
- اشتها ندارم.
- چرا اشتها نداري ؟ با اون ورزشي كه تو صبح كردي الان بايد گرسنه باشي .
بعد دستش رو گرفتم و با قيافه اي مظلومانه گفتم :
- من كه مي دونم چقدر براي رفتن به مراسم داييت عجله داري ! يعني اينقدر كه از كنار من و با من صبحانه خوردن ناراحتي ؟!
سپس دستش رو رها كرده و روي تخت نشستم ، بغضم نگرفته بود اما وانمود كردم كه بغض دارم ، چون تنها چيزي كه فرزاد هيچ وقت تحملش رو نداشت ، بغض من بود . خودش مي گفت وقتي بغض مي كني ديوونه ات مي شم ، درست مثل همان روز ، ديگه هيچ حرفي نزد فقط رفت و جعبه ي كمك هاي اوليه رو آورد و نشست كنارم ، دستم رو گرفت و بوسيد و با لحن مهرباني گفت :
- نه ، باور كن اشتها ندارم ، و گرنه تو كه مي دوني من آروزم كنار تو بودن.
بعد دستش رو كنار زخم پيشونيم گذاشت و گرهي به ابرو انداخت و گفت :
- ببين ، باز خون افتاده ، چرا روش رو باز كردي ؟
چيزي نگفتم و خيره به او كه مشغول باند بستن به سرم بود نگاه كردم ، عجيبه كه هيچ دردي نداشتم و فقط از اينكه اونطور عاشقانه زخمم رو مي بست لذت مي بردم و گاهي آخ و اوخ مي كردم . خدايا من عاشق اين آدم بودم و اين جور اذيتش مي كردم ! كارش كه تموم شد عاشقانه زل زد به من و گفت :
- خوبي گلم ؟
با آرامش و لبخندي مهربان جواب دادم :
- اگه امروز ، پيشم بموني آره خوبم !
محكم بغلم كرد و گفت :
- خدا رو شكر كه خوبي .
با خوشحالي گفتم :
- يعني پيشم مي موني ؟
- دوست داري بمونم؟
- معلومه ، من هميشه دوست دارم پيشم بموني !
- هميشه ، به جز ديشب .
- خب ، من ديشب حالم خوب نبود و عصبي بودم ، ببخشيد !
نگاهم كرد و چيزي نگفت ، دوباره ادامه دادم :
- مي بخشي ؟
- به يه شرط!
- هر شرطي باشه قبوله !!
موهام رو بوسيد و ادامه داد :
- برو خونه ي حاج مهدي ! امروز رو بدون من سر كن ، اما بعد جبران مي كنم . آخه تا دوساعت ديگه هواپيماي گلي و شهاب مي رسه ، قراره من برم دنبالشون و جريان فوت دايي كامران ...
باز از شنيدن اين نام دگرگون شدم ، خودم رو از آغوشش بيرون كشيده و در اتاق رو باز كردم و گفتم :
- باشه ، لباست رو عوض كن و زودتر برو . نگران پيراهن مشكيت هم نباش شما فخيم زاده هاي از خودراضي ، اينقدر پولدار هستين كه بوتيك دار رو مجبور كنين روز عاشورا هم مغازه رو باز كنه ، بلند شو برو...
فرزاد فقط نگاهم كرد و هيچي نگفت ، از اون نگاه هايي كه پشتم رو مي لرزوند . اون روز از خونه خارج نشد ، به بهنام زنگ زد و ازش خواست بره دنبال گلي و شهاب ، اما تا شب تلفنش توسط فخيم زاده ها آتيش گرفته بود ، عصبي شده بودم ، چند بار دعوامون شد ولي فرزاد از جاش تكون نخورد و موند پيشم ، هر چي من كج خلقي مي كردم اون با همون سكوتش نگاهم مي كرد . با اينكه گوشيش رو خاموش كرده بود باز هم كلافه بودم ، چون مي دونستم تمام فكرش پيش مراسم داييشه . همش دنبال بهانه بودم تا اينكه موچش رو گرفتم، توي اتاق داشت با گلي صحبت مي كرد ، گمان كنم باز ديوونه شدم چون يادمه اون شب هم فرزاد با قرص آرام بخش منو خوابوند . روز بعد هم اوضاع همين طور بود با اين تفاوت كه اينبار ، فرزاد از من خواست تا كنارم بمونه و حاضر نبود جايي بره ، اما من نمي خواستم و دوست نداشتم كنارم باشه . روز قبل بهم ثابت شده بود كه اون قبل از اينكه همسر من باشه يه فخيم زاده است ، به خاطر من توي خونه مونده بود اما فكر و ذكرش جاي ديگه اي بود . اون خواهرزاده ي كسي بود كه پدر من بوده ، حضورش ديوانه ام مي كرد . از اينكه با ديدنش يادم مي اومد كي هستم و پدر و مادرم چه كساني هستن ، عذاب مي كشيدم . فرزاد منو ياد وثوق مي انداخت ، مردي كه پدرم بود اما يك ماه بعد از تولدم با مادرم ازدواج كرده بود ، حقيقت باور وثوق يعني قبول اينكه من فرزندي نامشروع بوده ام . شايد از اونم بدتر ، نطفه ي من وقتي توي شكم مادرم بسته شده بود كه شوهرش كسي غير از وثوق بوده ، يه مرد بخت برگشته كه شايد هيچ وقت هم پي به خيانت همسرش نبرده . اين چيزها بود كه داغونم مي كرد و نمي تونستم چيزي به فرزاد بگم ، خجالت مي كشيدم اما شك نداشتم كه خودش مي دونست ، خنگ كه نبود ، شناسنامه ام رو ديده بود و همه چيز رو مي دونست . حرف نزدنش رو به پاي حمايت از كار داييش مي ذاشتم و همين بود كه باعث بهانه گيريم مي شد ، براي همين چمدونم رو بستم و راهي خونه ي ثريا شدم . فرزاد به خاطر رعايت حالم اعتراضي نكرد اما قطره ي اشك رو توي چشماش مي ديدم ، گفت « هر روز به ديدنت ميام » اما من اجازه ندادم و گفتم كه لازم نيست ، نبينمت برام بهتره . ازم خواست كه هر روز بهم تلفن كنه كه باز هم گفتم جواب نخواهم داد و همين كار رو هم كردم ، با اينكه خيلي دلتنگش هستم اما تلفن هاش رو جواب نمي دهم . مي دونم كه هنوز لباس مشكي تنشه ، برعكس ثريا كه لباس رنگي پوشيده . توي خونه ي ثريا هر حرفي هست ، جز حرفي در مورد فخيم زاده ها . اينجا به هيچ چيز جز اينكه فرزاد شوهرمه و خيلي دوستش دارم فكر نمي كنم ، اما خونه ي خودم و با حضور فرزاد به اين فكر مي كنم كه اون پسر عمه ام نه شوهرم و اين يعني فكر كردن به تمام كارهاي مادرم و وثوق و شروع ديوانگي من ...
5-2
نمي دونم چند روز كه فرزاد رو نديدم ، زمان از دستم خارج شده ، خودم خواستم زمان رو فراموش كنم چون اين طوري تحمل دوريش راحت تره . اين روزا مرتب به دانشگاه مي رم ، تازه شروع كردم به كار ترجمه ، هفته اي دوبار هم شنا كردن رو آموزش مي دم . كارهايي كه مدتها بود ازشون غافل بودم ، به پيشنهاد ثريا دوباره اين كارها رو شروع كردم ! در واقع رو آوردن به اين كارها سه دليل داشت :
1) وقت نمي كردم به فرازد و نبودنش فكر كنم ، پس دلتنگيم كمتر مي شد .
2) يه منبع درآمد داشتم و مي خواستم مستقل باشم ، تا كي بايد از نظر مالي به ديگران وابسته مي موندم.
3) چون ثريا بهم گفته بود ، با چشم گفتن به اون دوباره خودم رو يه دختر پرورشگاهي تصور مي كردم كه قدرت نه گفتن به ثريا رو نداشتم و اين احساس آرامم مي كرد .
***
امروز توي دانشگاه ، بهنام فخيم زاده رو ديدم كه وانمود كرد اومده به يكي از دوستانش سر بزنه و اتفاقي با من مواجه شده ، از ديدنم خوشحال بود اما من نبودم . پيراهن مشكي تنش بود و ريش داشت ، از اينكه همراهم بود معذب بودم . شوخ و شنگ بود ، درست مثل روزي كه باهاش تصادف كردم و منو به شام دعوت كرد ، اما غمي توي چشماش بود كه حالم رو بهم مي زد . خواست براي ناهار دعوتم كنه كه در كمال بي ادبي گفتم ، نه و سريع سوار ماشينم شده و برگشتم آپارتمان ثريا . خوشبختانه ثريا نبود تا بفهمه چقدر دمغ شده ام . شنيدن پيغام فرزاد بيشتر دمغم كرد ، خواسته بود منو ببينه ، ساعت هفت عصر ، همون كافي شاپي كه هميشه مي رفتيم . روحم پر مي كشيد كه برم ببينمش اما خودم رو كنترل كردم چون داشتم به نبودنش عادت مي كردم ، براي اينكه با وسوسه ي رفتن مبارزه كنم به اتاقم پناه برده و مشغول ادامه ي كار ترجمه ي كتابم شدم .
***
امروز بعد از مدتها قلم مو به دست گرفتم تا روي بوم تصويري رو خلق كنم اما نتونستم ، سيل خاطرات با فرزاد بودن به ذهنم هجوم آورد و نذاشت چيزي بكشم . آخ كه چقدر دلم فرزاد رو مي خواد ! چقدر دلم براي آغوشش تنگ شده ، چقدر دلم براي پيانو زدنش پر مي كشه . راستي الان فرزاد كجاست ؟ يعني داره چيكار مي كنه ؟ كاش فردا توي پيغام هاش به جاي گفتن حرفهاي عاشقانه و گذاشتن قرارهاي كه من هرگز سرش نرفتم ، برام از كارهاي كه اين روزها مي كنه حرف بزنه . كاش بهم يادآوري كنه كه چند روز نديدمش ، اينقدر زياد شده كه نمي تونم سر و ساماني بهش بدم...
***
امروز كلاسم تموم شده بود و مي خواستم از دانشگاه خارج بشم كه باز با بهنام برخورد كردم و مثل دفعه ي قبل تحويلش نگرفتم و سوار ماشينم شدم ، اما لحظه ي آخر بهنام پرسيد « شوهرت چطوره ؟» غافلگير شده بودم اما جوابي بهش ندادم و برگشتم خونه ، فراموش كرده بودم كه روز تصادف توي رستوران بهش گفته بودم كه شوهر دارم . در اصل همه چيز زندگيم رو با فرزاد بهش گفته بودم تا بلكه او هم از رفيقش حرفي بزنه ، لعنت به بهنام و اون رفقيش كه زندگيم رو سياه كرد . نكنه در مورد اين ازدواج ، حرفي به فخيم زاده ها بزنه ؟ نكنه فهميده باشه فرزاد ، شوهر من همون پسر عمه اش ؟ لعنت بر من ، چرا اون روز بهش گفتم كه اسم شوهرم فرزاده، من مشخصات ظاهري فرزاد رو هم بهش دادم اما فاميليش رو نگفتم . دوست دارم در اين مورد با ثريا صحبت كنم اما مي ترسم ، از شماتتش بابت اينكه همه چيز زندگيم رو به كسي كه نمي شناختم گفتم . راستش هميشه از شماتت ثريا مي ترسم چون اون تنها كسي كه دارم ، اگه ناراحت بشه و تركم كنه ، من مي ميرم . اگه مامان ثريا ناراحت بشه !؟ اگه شماتتم كنه ؟ اگه تركم كنه ؟ و اينا سوالاتي بود كه از 9 سالگي هميشه با خودم داشتم ، درست مثل الان...
***
وحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود ، نمي دونم قراره سر زندگي من و فرزاد چي بياد . امروز تا سر حد مرگ از همه ي فخيم زاده ها به جز ثريا ، متنفر شده بودم . وقتي كتي ، فرزاد ، فرزاد و پسرم ، پسرم مي كرد و منو عروس گلم خطاب مي كرد ، مي خواستم كله اش رو بكنم ، مني كه يه روز آرزوي اين وصلت رو داشتم حالا ديوانه شده بودم . نمي دونم از كجا فهميده بود من خونه ي ثريا هستم ، با شوهرش و برادرش و زن برادرش اومدن اينجا ، اومده بود بگه سر عهد و پيمانش با داداش كامرانش هست و منو عروس خودش مي دونه . طوري حرف مي زد انگار همه چيز حله ، فقط مونده مراسم عروسي ! مطمئنم اگه عزادار نبود همون جا يه انگشتر هم دست من مي كرد . آنچنان قربون و صدقه ام مي رفت كه مي خواستم سرش جيغ بكشم كه اگه من ، دختري از قوم فخيم زاده ها نبودم باز همين كارو مي كردي ؟ هرچند كه دختر توي اين طايفه از تمام ثروتشون مهمتره !
دوباره مثل چهار سال پيش توي خونه ي ثريا كه از كتي بدم اومده بود ، ازش بدم اومد . از پسرش متنفر شده بودم ، يادم رفته بود كه اون شوهرمه و 9 ماه عاشقانه باهاش زندگي كردم و جز محبت چيزي ازش نديدم . يعني ممكن بود كه دوباره با فرزاد زير يك سقف زندگي كنم ، با اوضاعي كه از حال خودم ديدم بعيد مي دونم . فرزاد با تمام عشقي كه بهش دارم ، چون از اين خانواده است برام غير قابل تحمل شده . مي ترسم ، كاش كسي بود كه كمكم كنه ، كاش كسي راهي جلوي پام قرار مي داد ، من خيلي تنها و بدبختم .
***
امروز ، ظهر كه از دانشگاه اومدم سرم درد مي كرد ، باز بهنام سر راهم سبز شده بود . نمي دونم چي از جونم مي خواد ، اگه برادرم نبود فكر بدي درموردش مي كردم . امروز وقتي با سپيده توي دانشگاه برخورد كردم تازه فهميدم كه بهنام دروغ مي گه و براي ديدن دوستش به دانشگاه نمياد بلكه سپيده كه ما رو باهم ديده بود ،‌گفت كه توي دانشكده ي مهندسي ، هفته اي چند ساعت تدريس مي كنه . آخه عجيب مخ كامپيوتره! سپيده مي گفت ، توي اين چند هفته كه از شروع ترم جديد گذشته خيلي اسم و رسم پيدا كرده و كلاسش شلوغ ترين كلاس دانشگاه ، بيشتر شاگرداش دختر هستن كه كلي هم دست و پا براش مي شكنن . حالا سپيده در عجب بود كه اون ، منو از كجا مي شناسه ؟ نمي دونم ترسيدم يا خجالت كشيدم كه بهش بگم ما چه نسبتي با هم داريم ، فقط گفتم يه دفعه باهاش تصادف كردم و آشنا شديم . اما امروز با شنيدن اين چيزا مطمئن شدم كه ديگه قصد رفتن به دانشگاه رو ندارم ، فوق ليسانس مي خوام چيكار ، دلم نمي خواست با بهنام رو به بشم . اين برخورد صميمي اون ممكن بود برام شايعه درست كنه ، اصلا نبايد بذارم كسي بفهمه كه ما با هم چه نسبتي داريم ...
***
اين روزا رفتار ثريا خيلي عجيب شده ، يواشكي كارهاي انجام مي ده كه من ازش سر در نميارم . زياد خونه نيست ، وقتي هم كه هست يه سري برگه مي گيره جلوش و به اونا ور مي ره . دوست دارم ازش بپرسم چيكار مي كني ؟ اما از ترس اينكه اونم بپرسه من چيكار مي كنم چيزي نمي پرسم ، مثلا همين ديروز براي آپارتمانش مشتري اومد . ظاهرا مي خواد اونو بفروشه ، اميدورام بره يه جايي آپارتمان بخره كه كسي آدرسمون رو پيدا نكنه ، مخصوصا فخيم زاده ها . مي ترسم دوباره سر و كله ي كتي پيدا بشه و باز منو از اين حال و هواي كه دارم ، خارج كنه ودوباره از فرزاد متنفر بشم ، نمي خوام حس خوب دوست داشتن اون خراب بشه . امروز پيامش همين جمله بود :
« مي خوامت ، زندگي مني ! خواهش مي كنم برگرد خونه »
بعد از شنيدن اين پيام احساس كردم به تنگ اومده ، حسابي دلتنگ بود . همين امروز و فرداست كه بياد و منو به زور ببره ، اما نمي دونم مي تونه؟ آيا من مي تونم مقاومت كنم و برنگردم ؟ لعنت به تو بهنام فخيم زاده ، چرا دست از سرم بر نمي داري ؟ امروز اومد خونه ي ثريا رسما ازمون دعوت كرد كه در مراسم چهلم فردا شركت كنيم ، وقتي گفت بايد توي مراسم بابات باشي ، آنقدر عصبي شدم كه نزديك بود گلدان كاكتوس ثريا رو بزنم توي سرش . پسره ي بي شعور چه فكري در موردم مي كنه ؟ مي خواستم از خونه بندازمش بيرون ، اما خودش كه انگار فهميده بود هوا پس فرار رو برقرار ترجيح داد و زود رفت . به محض رفتن تلفن زنگ زد و چون گوشيم رو خاموش كردم ، زنگ زد به خونه و پيغام گذاشت :
« مي دونم دوست نداري كسي بفهمه با فرزاد ، پسر عمه كتي ازدواج كردي ! منم تا حالا به كسي نگفتم ، اما اگه فردا توي مراسم نباشي همه از رازت با خبر مي شن ، تو كه اينو نمي خواي ، ... مي خواي ؟»
ديگه چاره اي نبود ، موضوع رو به ثريا گفتم و علي رغم ناراحتيش گفت « بهتره توي مراسم باشي !» ثريا گفت كه خودش باهام مياد و نمي ذاره مشكلي پيش بياد ، اما مشكل من فردا رفتن توي مراسم و تحمل آدهايي كه ازشون متنفرم نبود ، مشكل من ديدن فرزاد بود . از حسي كه موقع ديدنش بعد از اين همه مدت بهم دست مي داد مي ترسيدم ، نفرت بود يا عشق؟
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط UjXJFDYR در تاریخ 1390/10/27 و 16:12 دقیقه ارسال شده است

7ddiwu qjwxllstbnox

این نظر توسط shxFQJAPemn در تاریخ 1390/10/25 و 17:44 دقیقه ارسال شده است

MTNdZC , [url=http://weosowiaepyy.com/]weosowiaepyy[/url], [link=http://lcbbcqlxdlyn.com/]lcbbcqlxdlyn[/link], http://ptsqpdkgrhpx.com/

این نظر توسط kAMiPaNp در تاریخ 1390/10/24 و 22:11 دقیقه ارسال شده است

vvJ4rA ijuvpkmhkhnx

این نظر توسط kAMiPaNp در تاریخ 1390/10/24 و 22:10 دقیقه ارسال شده است

vvJ4rA ijuvpkmhkhnx

این نظر توسط HivwQfvP در تاریخ 1390/10/24 و 16:41 دقیقه ارسال شده است

This shows real expertise. Thanks for the awnser.


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 26
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 62
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 301
  • بازدید ماه : 301
  • بازدید سال : 62,070
  • بازدید کلی : 516,876