روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
برای خوندن بقیه این داستان به ادامه مطلب برید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
عکس عروسی مرحوم جهان پهلوان تختی | 0 | 245 | majid |
عکـــــــــــــــس لادن طباطبایی با مــــــار خانگیش در خیابان... | 0 | 211 | majid |
شکستگی آلت تناسلی مردان | 0 | 240 | amirali |
اموزش چک کردن انلاین یا افلاین بودن ای دی دیگران | 0 | 169 | amirali |
آموزش پاک کردن آیدی از ادلیست دیگران | 0 | 165 | amirali |
دانلود بهترین تقویت کننده سرعت اینترنت و مرورگر | 2 | 305 | amirali |
مــــــــــــــادر | 0 | 192 | amirali |
کلکل گل پسر و ناز دختر | 32 | 2330 | amirali |
اینطوری از پسرا تو وبکم شارژ ایرانسل میگیرن:+عکس((پست ویژه))مراقب خودتان باشید | 5 | 719 | cenotaph |
داستان کوتاه : قضاوت عجولانه | 0 | 196 | amirali |
به نظر شما این قلعه زیبا در کدام شهر واقع شده؟؟؟جایزه بگیرید | 0 | 225 | amirali |
آموزش PHP (بخش اول) معرفی PHP و قابلیت های آن | 0 | 176 | amirali |
نحوه ی ساخت پروفایل (ID مجازی) در یاهو مسنجر | 0 | 211 | amirali |
داستانی از روابط نامشروع پسر و دختر(دختران حتما بخونن!) | 0 | 433 | amirali |
جملات قصار از بزرگان | 0 | 242 | amirali |
روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟»
برای خوندن بقیه این داستان به ادامه مطلب برید
قسمت چهارم
برای خواندن و دانلود قسمت چهارم به ادامه مطلب برید
برید ادامه مطلب
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: ...
برای خوندن این داستان جالب به ادامه مطلب برید
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: « شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
رمان واقعی نقاب عشق
برای خواندن و دانلود قسمت سوم به ادامه مطلب برید
برید ادامه مطلب
ائلشن يك مرد بود
ساعت 11 شب بود هر شب اينموقه سارا خوابه خواب بود ولي امشب هر چقدر سعي مي كرد خواب به چشمانش نمي اومد.علت اين بي خوابي عشقش بود، كامران.
صبح سارا وكامران كه تا حد جنون همديگرو دوست داشتند بعد از 5 سال براي اولين بار با هم جر بحث كردن و در آخرم بدون خداحافظي گوشيها رو قطع كردند. كامران كه به خاطر سارا بعد از اتمام تحصيلاتش در شيراز موندگار شده بود تصميم گرفت برگرده تهران.
مثل تمام روزها، وقتی كه دل سارا مي گرفت مي رفت پيش عمه اش اينبار هم از تختش پائين اومد و به طرف اتاق عمه اش راه افتاد.
ادامه مطلب
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
این رمان یه داستان واقعیه
برای خواندن و دانلود قسمت دوم به ادامه مطلب برید
ادامه مطلبو دریابید
یه روز یه پسر بچه تنهاو بی کس راه افتاد تو خیابون ، رفت و رفت تو خیابون آدمها ، فروشگاهها و پارکها و ... زیادی دید ولی چیزی پیدا نکرد که بتونه سرگرمش کنه و از تنهایی درش بیاره.
پسرک رفت و رفت تا به بیابون رسید توی بیابون هم به جز خاک و علف هرز چیزی پیدا نشد که بتونه اونو سرگرمش کنه و از تنهایی در بیاره.
دوستان ادامه مطلب رو بچسبید ...
داستانی بر اساس ماجرای واقعی
شوخی
دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.
تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.
علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.
ادامه مطلبو دریاب
داستان دختری است که بر اثر اختلاف نظر با خانواده اش از خانه فرار می کند یه روز این دختر 17 ساله
تنها راه می افته تو خیابون و میره ، پسرای مختلفی رو می بینه که بعضی هاشون با ماشین جلوی پاش
بوق و ترمز می زدن. بعضی هاشون بهش متلک می گفتن و بعضی هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن.
برای خوندن بقیه داستان به ادامه مطلب برید
این رمان یه داستان واقعیه
برای خواندن و دانلود قسمت اول به ادامه مطلب برید
برای خوندنش به ادامه مطلب برید
دو دوست در بیابان همسفر بودند در راه با هم دعوا
کردند !یکی به د یگری سیلی زد.صورتش به شدت درد گرفته بودبدون هیچ حرفی
...
روی شن نوشت:"امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد"آنها به راهشان ادامه دادند...
برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید
پسرجوانی در پی تماسهای مشکوک تلفنی دختری که با وی ارتباط داشت، او را به قتل رساند.
کارآگاهان پلیس آگاهی پایتخت در ساعت ۲۳ ششم مهر ماه سال جاری، از طریق تماس ماموران کلانتری در جریان وقوع قتلی در بلوار«مرزداران» قرار گرفتند.
.....
برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید
پدر: «دوست دارم به انتخاب من با یک دختر ازدواج کنی.»
پسر: « نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.»
پدر: « ولی دختر مورد نظر من دختر بیل گیتس است»
پسر: « آهان ، اگر این طور است قبول میکنم»
پدر نزد بیل گیتس می رود و می گوید: «برای دخترت شوهری سراغ دارم.»
بیل گیتس: «اما هنوز خیلی زود است که دختر من ازدواج کند.»
پدر: «اما این جوان قائم مقام مدیر عامل بانک جهانی است.»
بیل گیتس: « اوه، که این طور! در این صورت قبول است»
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود .
پدر: «مرد جوانی برای سمت قائم مقام سراغ دارم.»
مدیر عامل: «اما من به اندازه کافی معاون دارم»
پدر: «اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است.»
مدیر عامل: « اوه،اگر این طور است باشد.»
دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد . پس از
دو ماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود در یافت میکند
: لورای عزیز متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه دهم و
باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کردم!!! و میدانم که نه تو ونه من
شایسته ی این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی را که به تو داده بودم
برایم پس بفرست با عشق:روبرت.
دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد از همه ی همکاران و دوستانش میخواهد که
عکسی از نامزد ،برادر ،پسر عمو،پسر دایی و .... خودشان را به او قرض بدهند و
همه ی عکس ها که کلی بودند با عکس روبرت دریک پاکت نامه گذاشته و همراه
با یادداشتی برایش پست میکند . به این مضمون که:
روبرت عزیز مرا ببخش اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به
یاد نیاوردم لطفا عکس خودت را از بقیه ی عکس ها جدا کن و بقیه را به
من برگردان.
دختری به کورش کبیر گفت من عاشق تو شده ام
کوروش کبیر نگاهی به دختر انداخت که از زیبایی کم نداشت،
و گفت لیاقت تو برادر من است که از زیبایی به تو مانند است و هم اکنون پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و پشت سرش را نگاهی انداخت ولی هیچکس را ندید.
رو به کورش کرد و گفت اینجا که کسی نیست.
کورش گفت تو اگر عاشق واقعی بودی پشت سرت را نگاه نمی کردی..
خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید
نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت:مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را... برای خوندن بقیه این داستان جالب به ادامه مطلب برید
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
برای خوندن بقیه داستان به ادامه مطلب برید
یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها
تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک
نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند. پدر در بیمارستان
زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید. مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد
زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت
کردی. زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم
نویسنده مطلب : مهــــدیه تایید شده توسط : امیرعلی
مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت.
یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم عشق بازی کردند،
بعد خسته از خستگی به خواب رفتند
برای خوندن بقیه متن به ادامه مطلب برید
نویسنده مطلب : مهــــدیه تایید شده توسط : امیرعلی
توی اتاق رختکن کلوپ گلف وقتی همه آقایان جمع بودند ، یهو یه موبایل رو یه نیمکت شروع می کنه به زنگ زدن مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه بلندگو را فشار میده و شروع میکنه به صحبت بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به صحبت میشن ......
مرد: الو....... صدای زن از اون طرف خط
برای خوندن بقیه جریان به ادامه مطلب برید
مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.
هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.
برای خوندن این داستان کوتاه جالب به ادامه مطلب برید
لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک ....
برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
ارسال کننده مطلب :مهدیـــــــه تایید شده توسط : مجیــــــــد
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: - اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي . مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش. مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد . بهر حال نجات پيدا كرده بود . به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : - بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد .بازهم نجات پيدا كرده بود . مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت : - اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟
ارسال کننده مطلب : مهدیــــــــه تایید شده توسط : مجیـــــــــد
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي تپيد اما پر از زخم بود. قسمت هايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هايی دندانه دندانه درآن ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي گفتند كه چطور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي كنم. هر زخمي نشانگر انساني است...
ارسال کننده مطلب : مهدیـــــه تایید شده توسط : مجیــــد
برای خواندن ادامه این داستان زیبا به ادامه مطلب برید
زن نصف شب از خواب بیدار می شود و می بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود… زن او را دید که اشک هایش را پاک می کرد و قهوه اش را می نوشید… زن در حالی که داخل آشپزخانه می شد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟” شوهرش نگاهش را از قهوه اش بر می دارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می کردیم، یادته؟ زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم هایش پر از اشک شد گفت: “آره یادمه…” شوهرش به سختی گفت: _ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟ _آره یادمه (در حالی که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست…) _یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال می فرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه…
مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بود
ارسال کننده مطلب : mahdieh تایید شده توسط : مجید
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد.
بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود .
مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود .
ارسال کننده مطلب : آزاده تایید شده توسط : امیرعلی
داستاني تقريبا بلند و جالب من پيشنهاد مي كنم حتما بخونيد!!
مزدا 323 قرمز رنگ،تا به نزديكي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز كرد.خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حركت ايستاد،اما راننده،خودرو را به عقب راند،تا جايي كه پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت.اين اولين خودرويي نبود كه روبروي دختر توقف مي كرد،اما هر يك از آن ها با بي توجهي دختر جوان،به راه خود ادامه مي دادند. دختر جوان،مانتوي مشكي تنگي . . .
برای خوندن قسمت جالب داستان به ادامه مطلب برید
نویسنده مطلب : هستی جون تایید شده توسط : امیرعلی
وقتی صحبت از نوابغ اول جهان به میان می آید، ناخودآگاه نام آلبرت انیشتین به اذهان خطور می کند، اما این فیزیکدان مشهور آلمانی جزو این فهرست ۱۰ نفره نیست.
نجس ترین چیز دنیا !!!
گویند ( من نمیگم ) روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد. راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد. حدود نیم ساعت بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام پیش راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.
این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادامها را نمىخورید؟
پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آنها را خریدهاید؟ پیرزن گفت آخه ما شکلات روى بادامها را خیلى دوست داریم
“حکایت جالب خواهر زن جذاب"
من خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند
دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد
و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
امان از خواهر زن قشنگ
بقیشو تو ادامه مطلب ببینید
خیلی جالبه
تا از دیــــــار هستى، در نیستى خزیدیم `·.•.·´ از هــــر چه غیر دلبر، از جان و دل بریدیم
با كــــــــــاروان بگویید: از راه كعبــه برگرد `·.•.·´ ما یار را به مستى، بیــــــرون خانه دیدیم
لبّیك از چـــــــه گویید، اى رهروان غافل ؟ `·.•.·´ لَبیّك او به خلـــــوت، از جامِ مى شنیدیم
تا چنــــد در حجابید، اى صوفیان محجوب؟ `·.•.·´ ما پرده خـــــــــودى را در نیستى دریدیم
اى پـــــرده دار كعبـــــه، بردار پرده از پیش `·.•.·´ كــــــــز روى كعبه دل، ما پرده را كشیدیم
ســــــــاقى، بــــریز باده در ساغر حریفان `·.•.·´ ما طعم باده عشق، از دست او چشیدیم
تعداد صفحات : 2