loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 238 شنبه 1390/07/23 نظرات (0)

ائلشن يك مرد بود

 

ساعت 11 شب بود هر شب اينموقه سارا خوابه خواب بود ولي امشب هر چقدر سعي مي كرد خواب به چشمانش نمي اومد.علت اين بي خوابي عشقش بود، كامران.

صبح سارا وكامران كه تا حد جنون همديگرو دوست داشتند بعد از 5 سال براي اولين بار با هم جر بحث كردن و در آخرم بدون خداحافظي گوشيها رو قطع كردند. كامران كه به خاطر سارا بعد از اتمام تحصيلاتش در شيراز موندگار شده بود تصميم گرفت برگرده تهران.

مثل تمام روزها، وقتی كه دل سارا مي گرفت مي رفت پيش عمه اش اينبار هم از تختش پائين اومد و به طرف اتاق عمه اش راه افتاد.

 

ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 198 جمعه 1390/07/22 نظرات (1)

داستانی بر اساس ماجرای واقعی

 

شوخی

دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.

تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.

علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.

 

ادامه  مطلبو دریاب

مهــــدیه بازدید : 238 پنجشنبه 1390/07/21 نظرات (0)
گفتگو با یکی از کارگران جنسی ایرانی در اروپا...
خودش میگوید:"ایرانی ام دیگه، پوستم کلفته! هر کی دیگه جای من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!"

مارال یکی از هزاران دختران ایرانی است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جنسی به کار مشغول هستند. به دلیل بحرانهای مداوم اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و خانوادگی هرساله از ایران دختران و زنان بسیاری به خارج فرار میکنند. به این گروه باید تعداد دخترانی که به نام ازدواج، کار یا ... توسط خانواده هایشان به فروش میرسند و یا بوسیله باندهای کودک ربا به خارج از کشور آورده میشوند را افزود. بدشانس ترینشان پس از تجاوزهای مکرر، زنده زنده به قاچاقچیان اعضای بدن فروخته میشوند و آنها که زنده میمانند سرنوشت چندان بهتری ندارند.

ادامه مطلبو دریابید دوستان

مهــــدیه بازدید : 239 چهارشنبه 1390/07/20 نظرات (2)
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند.
پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است
مهــــدیه بازدید : 238 چهارشنبه 1390/07/20 نظرات (1)

ترانه هاي لس آنجلسي که تنها حاصلش براي ماقر کمر و بزن و بکوب است، باطني بسيار گرانبها و نفيس دارد و ما غافليم از آن که هدف اصلي اين ترانه ها هدايت ماست..و تنها با شنيدنشان به فکر جمع کردن شادباش و رقصيدن ميافتيم …..باور نميکنيد ؟!!! قسمتي از اين گنجينه معنوي و ارزشمند را برايتان آشکار ميسازم و کشف و توجه به مابقي را بعهده خودتان ميگذارم .
(( باشد که مورد هدايت قراربگيريد ))

ادامه مطلبو دریابید

مهــــدیه بازدید : 225 یکشنبه 1390/07/10 نظرات (0)

من که میدانم چقدرمیدانم وقتی دلتنگم میشوی آن چشمهای زیبایت بارانی میشود.
میدانم شبها به یادم به ستاره ها خیره میشوی ، و به یاد من به خواب عاشقانه میروی.
 مرا دوست داری ، من که میدانم قلبت تنها برای من است .

برای خوندن بقیش به ادامه مطلب برید 

مهــــدیه بازدید : 242 شنبه 1390/07/09 نظرات (0)

میخوام ببرمت آسایشگاه، جاییکه پیرپاتالای همسن و سال

خودت هستن همشون مثل خودت دندون شیری هاشون افتاده.منم

دیگه مجبور نیستم عذاب دیدن صورت چروکیده ات رو تحمل

کنم.اما من هروقت تو رو نگاه کردم، لحظه ی تولدت رو به

یاد آوردم و از داشتنت به خودم بالیدم. نبینمت دلم میگیره..

مهــــدیه بازدید : 195 شنبه 1390/07/09 نظرات (0)
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند...
بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند و بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست !

نوبت به او رسید ، از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟
ادامه مطلب
مهــــدیه بازدید : 234 جمعه 1390/07/08 نظرات (0)
دوچرخم رو در زیرزمین قایم کردم تا هیچکی نتونه اونو
بدزده مداد رنگیم رو در جامدادی گذاشتم که گم نشه
لباسم رو در گنجه گذاشتم و درش رو قفل کردم که دست کسی
به اونا نرسه توپم رو تو کیسه توری گذاشتم و به دیوار
زدم تا هیچکی اون رو بر نداره سالها و سالها از اونا
مواظبت کردم ولی نمیدونم چه وقت , کی , از کجا اومد و
روزای کودکیم رو برد .


مهــــدیه بازدید : 260 جمعه 1390/07/08 نظرات (0)
پسر جلوی باجه بانک می ایسته، پدر دستی روی شونه اش
میکشه و با لبخند نگاهش میکنه.با بیمه ی عمر سینا،
آینده فرزندانتان را تضمین کنید. پسرم نگاهش رو از
تلویزیون به سمت من میدوزه ولی هیچ نمیگه.
به دخترم که سرش رو روی شونه های پدر معلولش گذاشته،
نگاه میکنم ولی هیچ نمیگم.توی خیابون اطرافم رو با
خجالت نگاه میکنم، کسی دور و برم نیست.پنجاه تومانی رو
داخل صندوق صدقات میندازم و خیالم راحت میشه ؟!
بچه هام رو بیمه ی عمر کردم..


مهــــدیه بازدید : 232 جمعه 1390/07/08 نظرات (0)

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ).
دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”

 

برید ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 215 جمعه 1390/07/08 نظرات (0)

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید...
سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از

ادامه مطلبو ببین

مهــــدیه بازدید : 276 پنجشنبه 1390/07/07 نظرات (0)
پنج بار دیگه نقشه رو مرور کرد.منتظر فرصت مناسب
بود.دیگه موقع عملی کردنش بود.حرکت کرد و آروم آروم از
بین چندتا مانع رد شد.کسی نبود بلاخره رسید.تا دستش رو
دراز کرد....اون سیب زمینی ها مال شامه، ناخنک نزن
بچه.عملیات لو رفته بود.


مهــــدیه بازدید : 220 پنجشنبه 1390/07/07 نظرات (0)
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش
هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب
زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر
تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي
آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم"دخترک به کفش ها
نگاه کرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا کنم که هر روز
دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش
را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا
نکنه...اصلآ کفش نمي خوام


مهــــدیه بازدید : 241 پنجشنبه 1390/07/07 نظرات (0)
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می*گشت و به عقب
خيره می*شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد.
فرشتگان پرسيدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب
نگاه کرد... او اميد به بخشش داشت..


مهــــدیه بازدید : 215 پنجشنبه 1390/07/07 نظرات (0)
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر
از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی
!!!!عاشق به غیر نظر نمی کند .


مهــــدیه بازدید : 202 چهارشنبه 1390/07/06 نظرات (0)

این قضیه واقعیت داره توی جامعه رواج پیدا میکنه
:مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه و مسافر صندلی جلو میشینه

ادامه مطلبو دریاب

مهــــدیه بازدید : 212 چهارشنبه 1390/07/06 نظرات (0)

دانش آموزی که در درسها بسیار ضعیف بود ناگهان در امتحانات نمرات بالائی آورد و با وجود اینکه در کلاس هیچ درسی را خوب نمی فهمید در امتحانات با نمرات بسیار بالا قبول می شد این مسئله باعث شک پدر شده و از پسرک علت را جستجو کرد ولی پسرک جوابی نمی داد وقتی پدر خیلی اسرار کرد پسرک از پدر خواست که قول بدهد به هیچ کس نگوید و بعد ماجرا را چنین تعریف کرد چند سال پیش کلاس اول راهنمائی بودم ....

 

 

ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 228 چهارشنبه 1390/07/06 نظرات (0)

به چشم هایت بیاموز که هر کس ارزش دیدن ندارد

به دست هایت بیاموز که دست در دست هر کس نگذارد

به لب هایت بیاموز که هر کس ارزش بوسیدن ندارد

و در آخر به قلبت بیاموز که برای هر کس تپش نکند

مهــــدیه بازدید : 242 چهارشنبه 1390/07/06 نظرات (0)

۱- آنهایی که وقتی هستند، هستند وقتی که نیستند هم نیستند. حضور عمده آدمها مبتنی بر فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می شوند بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
2- آنانی که وقتی هستند، نیستند وقتی که نیستند هم نیستند (مردگانی متحرک در جهان، خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند. بی شخصیت اند و بی اعتبار، هرگز به چشم نمی آیند، مرده و زنده شان یکی است).

 

 

برو ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 203 چهارشنبه 1390/07/06 نظرات (0)
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
 
 
 
 
ادامه مطلبو دریاب
 
 
مهــــدیه بازدید : 242 چهارشنبه 1390/07/06 نظرات (0)
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

مرحوم حسین پناهی
مهــــدیه بازدید : 257 چهارشنبه 1390/07/06 نظرات (0)
نابینا به ماه گفت: دوستت دارم .

ــ ماه گفت: چه طوری؟ تو که نمی بینی .

ــ نابینا گفت: چون نمی بینمت دوستت دارم .

ــ ماه گفت: چرا؟

ــ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم.
مهــــدیه بازدید : 288 سه شنبه 1390/07/05 نظرات (0)
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه

شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این

عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


ادامه مطلب رو دریاب
مهــــدیه بازدید : 232 سه شنبه 1390/07/05 نظرات (0)

پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد.

بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی …

پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :

“متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم

مهــــدیه بازدید : 213 سه شنبه 1390/07/05 نظرات (0)
زمانی پادشاه ظالم سرزمین فلان به حاکم سرزمین بحمان چنین نامه نوشت:
اگر به سرزمین شما حمله کرده و از مرز هایتان عبور کنم همه زنان و کودکان شما را قتل عام کرده خانه هایتان به آتش کشیده و مردانتان را به بردگی میگیرم...

آن حاکم در جواب، خیلی مختصر و مفید نوشت:
اگر!

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 221
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 396
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,026
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,986
  • بازدید ماه : 1,986
  • بازدید سال : 63,755
  • بازدید کلی : 518,561